ملکه گفت: «دنبالم بیا تا او را نشانت دهم.»
آلیس پشت ملکه راه افتاد و همان لحظه صدای آهستهی پادشاه را شنید که تمام محکومین به مرگ را تبرئه میکرد.
ملکه او را نزد موجود بزرگی برد که شیردال نام داشت. آلیس روی شیردال نشست و موجود به سمت ساحل پرواز کرد. روی ساحل لاکپشت بزرگی با حالت محزون نشسته بود. آلیس و شیردال پیش پای او نشستند تا قصهاش را برای آنها تعریف کند.
نازنین
مسابقهی دو و قصهی دمبالهدار
از آب که بیرون آمدند همه خیس بودند. موش خواست با سخنرانی غرایی در مورد ویلیام فاتح آنها را خشک کند، اما تلاشش بینتیجه ماند. در عوض دودو با لحنی پرطمطراق همه را به مسابقهی دو واداشت. او دایرهای را به عنوان مسیر مسابقه مشخص کرد و بدون اینکه کسی آمادهباش بدهد، هر حیوانی هروقت که خواست با هر سرعتی مشغول دویدن شد. نیمساعت که گذشت همه کموبیش خشک شده بودند و دودو اعلام کرد که مسابقه به پایان رسیده است.
نازنین
آلیس ناگهان چنان قد کشید که پاهایاش به نظر نقطهای دوردست آمد و سرش به سقف خورد. با خود گفت: «خداحافظ پاهای عزیزم!»
نازنین
آلیس از جا جست مقابلش راهروریی سفید دید که خرگوش داشت در آن میدوید. خرگوش گفت: «گوشها و سبیلهایام به سلامت! ببین چقدر دیرم شده!»
نازنین
آلیس که سر بالا گرفت، چشمش به گربهی چشایر افتاد که روی شاخهی درختی نشسته بود به او نیشخند میزد. آلیس مردد پرسید: «ای گربهی چشایر، از اینجا باید کدام مسیر را پیش بگیرم؟»
گربه پاسخ داد: «بستگی دارد مقصدت کجا باشد. این راه به خانهی هتر دیوانه میرسد، این راه هم به خانهی مارج خرگوشه. فرقی ندارد که سراغ کدامشان بروی؛ هر دو دیوانهاند.»
آلیس گفت: «اما دلم نمیخواهد بین دیوانهها باشم!»
گربه پاسخ داد: «کاری از دست تو ساخته نیست. اینجا همه دیوانهایم؛ حتی خود تو
MMST