خداوند همه چیز را میبیند و میشنود و وقتی متوجه میشود که کسی سعی دارد کارش را پنهان کند، آدمکوچولوی ناظری را، که همهی ما کنارمان داریم، بیدار میکند. وقتی ما مشغول انجام کار اشتباهی هستیم، این آدمکوچولو خواب است. اما بعد بیدار میشود و با سوزن کوچکی که برای نیشزدن به ما دارد یک لحظه آراممان نمیگذارد. او دائم به ما نیش میزند و با لحنی سرزنشآمیز میگوید: ''یک نفر فهمیده. حالا دچار مشکل میشوی.
Neda^^
و آنجا یک بچهی خیابانگردِ ژندهپوش را دید که با دستگاهی مشغول ساززدن بود. معلم طوری نگاه میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید، اما نمیتوانست افکارش را متمرکز کند. کلارا و هایدی هم با شادی به موسیقی گوش میدادند.
خانم رُتنمایر فریاد زد: «بس کنید، بس کنید، فوراً!»
اما صدای او در آن شلوغی به سختی شنیده میشد. او به طرف پسرک و بقیه دوید، اما پایش روی چیزی رفت و نزدیک بود زمین بخورد. بعد با وحشت پایین را نگاه کرد و جسم سیاه و عجیبی را زیر پایش دید ـ یک لاکپشت. او به هوا پرید ـ کاری که سالها انجام نداده بود! بعد با آخرین توانش جیغ کشید و سباستین را صدا زد.
Neda^^
در دامنهی رشتهکوهی که قلههای صخرهای و ناهموارش بر فراز درههای عمیق سایه افکنده است، شهر سوئیسی کوچک و زیبایی به نام مینفیلد قرار دارد و در انتهای شهر، جادهی باریک و پر پیچ و خمی تا بالای کوه کشیده شده است. در قسمتهای پایینتر جاده، زمین چندان سرسبز نیست، اما بوی خوش گلهای وحشی و مرتعهای ارتفاعات بالاتر، هوا را معطر کرده است.
Neda^^
هایدی پرسید: «فکر میکنی چرا ستارهها اینطور با درخشندگی به ما چشمک میزنند؟»
کلارا جواب داد: «نمیدانم. خودت بگو.»
ـ چون آنها در بهشت هستند و میدانند که خداوند روی زمین مواظب ماست. ما نباید از چیزی بترسیم، چون همه چیز بالاخره درست میشود. این دلیل چشمکزدن و سر تکان دادن آنها برای ماست. حالا بیا دعایمان را بخوانیم کلارا و از خدا بخواهیم که مراقب ما باشد.
امیر