بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هایدی | صفحه ۲ | طاقچه
۴٫۷
(۳۵)
در دامنه‌ی رشته‌کوهی که قله‌های صخره‌ای و ناهموارش بر فراز دره‌های عمیق سایه افکنده است، شهر سوئیسی کوچک و زیبایی به نام مینفیلد قرار دارد و در انتهای شهر، جاده‌ی باریک و پر پیچ و خمی تا بالای کوه کشیده شده است. در قسمت‌های پایین‌تر جاده، زمین چندان سرسبز نیست، اما بوی خوش گل‌های وحشی و مرتع‌های ارتفاعات بالاتر، هوا را معطر کرده است. در یکی از روزهای آفتابی اواخر بهار، زن بلندقد و سرزنده‌ای از جاده بالا می‌رفت. او با یک دست، بسته‌ای را حمل می‌کرد و با دست دیگرش دخترکوچولویی را، که تقریباً پنج‌ساله به نظر می‌آمد، به دنبال خود می‌کشید، ‌گونه‌های آفتاب‌سوخته‌ی بچه قرمز شده بود. البته جای تعجب نبود؛ چون در آن هوای آفتابی و داغ، او را طوری پوشانده بودند که انگار وسط زمستان است.
💕Adrien💕
نگرانی‌هایت را محرمانه به خدا بگو به قدرت بی‌انتهای او تکیه کن او همه‌ی نیایش‌های تو را می‌شنود
t.ftm.s
و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند
t.ftm.s
هایدی گفت: «من داشتم فکر می‌کردم. به نظر تو این چیز خوبی نیست که خدا همیشه چیزی را که از او می‌خواهیم به ما نمی‌دهد و همان موقع دعایمان را برآورده نمی‌کند؟ البته این به آن دلیل است که او از چیزهای دیگری خبر دارد که برای ما مفیدتر و بهترند.»
ونوشه
وقتی ما شادیم، چقدر راحت دیگران و غم‌هایشان را فراموش می‌کنیم!
امیر
هایدی گفت: «من داشتم فکر می‌کردم. به نظر تو این چیز خوبی نیست که خدا همیشه چیزی را که از او می‌خواهیم به ما نمی‌دهد و همان موقع دعایمان را برآورده نمی‌کند؟ البته این به آن دلیل است که او از چیزهای دیگری خبر دارد که برای ما مفیدتر و بهترند.» کلارا پرسید: «حالا چرا یاد این موضوع افتادی؟» ـ وقتی من در فرانکفورت بودم، بارها دعا کردم که فوراً به خانه‌ام برگردم. اما خدا دعایم را برآورده نمی‌کرد و من فکر می‌کردم که او فراموشم کرده است. ولی اگر آن موقع به خانه می‌آمدم تو هرگز به اینجا نمی‌آمدی و خوب نمی‌شدی. کلارا کمی صبر کرد و بعد گفت: «اما در این صورت، شاید ما اصلاً نباید برای چیزی دعا کنیم. چون خداوند می‌داند ـ و ما نمی‌دانیم ـ که چه چیزی به نفع ماست.» هایدی فوراً جواب داد: «فکر نمی‌کنم که این حرف درستی باشد. ما هر روز باید دعا کنیم تا ایمانمان را به خدا نشان بدهیم و اینکه می‌دانیم همه چیز از جانب اوست. اگر ما خدا را فراموش کنیم، آن وقت گاهی او ما را به حال خودمان رها می‌کند و بعد مشکلات زیادی برایمان پیش می‌آید. مادربزرگ اینها را به من گفت و همه چیز، همان‌طور که او می‌گفت، عوض شد. پس حالا ما باید از خدا تشکر کنیم که به تو قدرت راه‌رفتن داد.»
امیر
او دوباره در خانه بود، غروب خورشید را در کوهستان دیده بود و صدای زوزه‌ی باد در میان درختان کاج را شنیده بود.
علیزاده
«اگر خداوند همان اول، به دعاهای من گوش می‌کرد و مرا برمی‌گرداند، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. من مجبور می‌شدم نان‌های کمی را که کنار گذاشته بودم برای گرانی بیاورم. اما آنها خیلی زود تمام می‌شدند و تازه خواندن را هم یاد نمی‌گرفتم. خداوند خودش می‌داند که چه کاری بهتر است، درست همان‌طور که مادربزرگ کلارا گفت. ببین او چطور همه چیز را درست کرد! من از این به بعد همیشه دعا می‌کنم، همان‌طور که مادربزرگ به من گفت. و اگر خدواند فوراً آنها را برآورده نکند، می‌فهمم که نقشه‌ی بهتری برایم کشیده است؛ یعنی درست همان کاری که در فرانکفورت کرد. ما هر روز دعا می‌کنیم. درست است، پدربزرگ؟ و هرگز خداوند را فراموش نمی‌کنیم. او هم ما را فراموش نمی‌کند.»
فانوس
خورشید طلایی از پشت کوه بیرون می‌دود و نورش را می‌افشاند گرم و درخشنده بر سر ما قدرت خداوند را می‌بینیم ساعت به ساعت عشق او واقعی است و دوام خواهد یافت تا ابد غم و اندوه از بین می‌رود
mimkh1411
نگرانی‌هایت را محرمانه به خدا بگو به قدرت بی‌انتهای او تکیه کن او همه‌ی نیایش‌های تو را می‌شنود و بالاخره آرامش را فرو می‌فرستد عشق بی‌پایان او قدرت مطمئن و حقیقی او آسایش را از بالا می‌فرستد و همه‌ی امیدها تازه می‌شود
mimkh1411

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان