بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب هرگز نمی‌میرد | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب آب هرگز نمی‌میرد اثر حمید حسام

بریده‌هایی از کتاب آب هرگز نمی‌میرد

نویسنده:حمید حسام
انتشارات:انتشارات صریر
امتیاز:
۴.۷از ۳۳۶ رأی
۴٫۷
(۳۳۶)
فهمیدم که می‌خواهد وصیت کند، گفت: «نماز قضا ندارم، روزه هم بدهکار نیستم، حق الناس هم بر گردنم نیست، امّا با این حال از هر کس که مرا می‌شناسد حلالیت بخواهید.»
محمد
«اسلحه مرتضی کجاست؟ می‌خواهم، با اسحله او بجنگم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
یک بار یکی از آنها در حین سخنرانی من در تحلیل شرایط خلیج فارس گفت: «شما با چند قوطی کبریت به اسم قایق تندرو می‌خواهید مقابل ناوهای هواپیمابر و ناوچه‌های موشک انداز مدرن آمریکایی چه کار کنید؟!» در جواب شعر سعدی را خواندم که: مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست
shariaty
یکی از پدران شهدا که نامش یادم نیست، از نحوه شهادت پسرش دقیقاً خبر داشت و جزئیات آنرا به گونه‌ای تعریف کرد که گویی خودش در جاده‌ام القصر کنار فرزندش بوده است. تمام این جزئیات را قبل از شهادت او، در عالم خواب دیده بود.
shariaty
خداوندا به حق هشت و چارت زما بگذر شتری دیدی ندیدی
shariaty
یک بسیجی پرسید: «حاج میرزا اسم اینجا چیه؟!» گفتم: «شلمچه» روحیه خوبی داشت، کم سن و سال بود و دور برش پر از جنازه، اشاره‌ای به جناره‌ها کرد و گفت: «ولی من فکر می‌کنم اینجا قلمچه است، چون هرکس پایش به اینجا رسیده، قلم شده». توی آن آتش شنیدن یک جمله که از یک دل آرام برمی‌خاست غنیمت بود.
smoothybook
این نجواهای مهربانانه با لحن و موسیقی دلنشین او، قبل از من برای دو برادر بزرگترم و بعداز من، برای سه برادر و حتی دو خواهر کوچکترم، شعری آشنا و گوش نواز بود. برادران و خواهرانم به یک اندازه از محبت پدر سهم داشتند ولی کاکه با هر کدام به‌اندازه‌ای محبت می‌کرد که هر فرزندی خود را عزیز دردانه پدر می‌دانست او استاد به مکتب نرفته و به ظاهر بی سوادی بود که آموزه‌های مکتب و اخلاقِ حسنه پیامبر به عمق جانش نشسته بود و از او شیخ بی عمامه و قبای روستای محمدآباد را ساخته بود.
۶۶٣٧۶٩
از میان آن نامه‌ها، نامه حیدر سهرابی، فرمانده یکی از گروهان‌ها، که از ابتدای تشکیل گردان همراه من بود، خیلی به جانم نشست. او نیز مثل من مدرسه درست و حسابی نرفته بود و سواد بالایی نداشت، نوشته بود: «خدایا از تو می‌خواهم در این راه ده‌ها بار تکه تکه شوم، بسوزم و خاکستر شوم و دوباره روح به پیکرم برگردد و زنده شوم و دوباره شهید شوم.»
m nasiri
عتیقه جات، یا پول نقد به چشم‌مان می‌خورد اما چشم فرو می‌بستیم انگار نامحرم دیده‌ایم گاهی تصویر صورت نجیبانه کاکه در ذهنم نقش می‌بست او که راضی نبود، دام‌هایمان حتی یک برگ علف از زمین‌های غریبه‌ها را بخورند، آنقدر خوب و محکم تربیتمان کرده بود که چرب و شیرین دنیا ما را فریب نمی‌داد.
حــق پرســت
می‌خواستم از فلسفه حجاب بگویم اما قادر نبودم. یک پرتقال بزرگ و خوش رنگ کنار دستم بود، با انگشت یک تکه از آن را کندم و با دهن به داخل آن فوت کردم، او به آلمانی گفته بود: «اکس وار» یعنی با این لباس خانم‌ها گرمشان می‌شود و من بعد از فوت کردن گفتم: «اکس کاپوت» یعنی اگر این پوشش روی این میوه نباشد، خیلی زود خراب می‌شود. زن آلمانی که با این مثال خیلی خوب منظورم را فهمید، کف دستانش را به هم مالید و از شادی و نشاط یک جیغ کوچولو کشید و با شصتش اشاره کرد که اُکی، اُکی
سحر

حجم

۱۳٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۶۰ صفحه

حجم

۱۳٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۶۰ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان