بریدههایی از کتاب آب هرگز نمیمیرد
۴٫۷
(۳۳۸)
کیست این سرو قدِ تشنه لبِ مشک بدوش؟
چڪاوڪ
«تهران چه خبر؟» میگفتم: «شهر شهر فرنگه، از همه رنگه» پدرم اسم رنگ را که شنید، قرآن را آورد آیهای خواند کهاشاره به رنگ داشت آیه این بود: «صبغه الله و من احسن من الله صبغه» و خودش ترجمه کرد که: «رنگ خدا و چه رنگی نیکوتر و زیباتر از رنگ خداست» و توضیح داد که اگر خدا را در نظر داشته باشی، هیچ رنگی جلو چشمانت زیبا جلوه نمیکند.
چڪاوڪ
یک بار به شوخی به او گفتم: «امیر اگر تو شهید شوی، چه کسی مثل سال قبل در زمستان، نفتِ خانه را تأمین میکند» او یک کلمه جواب داد: «خدا».
shariaty
شکست یا پیروزی در نبرد فرع است، ما فرزند تکلیفیم
سحر
ای برادرم تو صاحب پرچم و علمدار من هستی و هنگامی که تو نباشی، سپاه من پراکنده میشوند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
وقت نماز صبح بود. دستهای خون آلودم را روی خاک زدم و به صورتم کشیدم. با همان لباس خونین به سمتی که فکر میکردم رو به قبله است، چرخیدم، آن نماز حال و روحی وصف ناشدنی داشت.
shariaty
در عوالم کودکیام. شوقی برای شنیدن قصه حضرت عباس در درونم جوشید. پرسیدم: «عباس بُوای کی بید؟»
کاکه جوابی داد که، نه من و نه هیچکدام از فرزندانش نفهمیدیم که منظور او چیست. او که تا اینجا از نامها و نسبتها صحبت میکرد در جوابم گفت: «عباس بُوای مَشک بید»
او از نگاه پرسان و متعجب ما فهمید که باید درباره «پدر مشک» بیشتر توضیح بدهد. لذت شنیدن اسب سواری شجاع و تنها که از میان نخلستان، صف لشگر را میشکافد و به فرات میرسد و آب را در مشک پر میکند و هنگام برگشت با چشمان تیرخورده و دستان قلم شده، مشک را مثل طفل عزیزی در میان میگیرد تا مشک تیر نخورد و آب به خیمهها برسد، بیاد ماندنی ترین قصه کودکیام بود که من را شیفته نام و مرام اباالفضل العباس کرد. شیفته «اباالقِربَه»
هاشم
باید در مقابل زور کم نیاورد. این درسی است کهامام حسین به ما داده
zaraakra
عباس بُوای مَشک بید
میـمْ.سَتّـ'ارے
درجه و دماسنج هم نداشت گاهی هیزمها به قدری «الو» میگرفتند که آب داخل خزینه، مثل سماور میجوشید و قل قل میکرد. عذاب الیم بود تن دادن به خزینه و بیرون آمدن از آن. مثل لبوپوست تنمان سرخ میشد، تازه نوبت کیسه کشیدن کاکه میرسید. نالهام در میآمد و با التماس میگفتم: «پوس گُردَمَه کَنی، کاکَه» خم به ابرو نمیآورد و جواب میداد: «رُولَه رفت تا سه ماه دِیر.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
به فرمانده گردانها گفتم: «شاید باور نکنید، اما عراقیها سه، چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظهای درنگ کنیم، پا روی خون دهها هزار شهید گذاشتهایم. عراقیها پذیرش قطعنامه را نشانه ضعف ما دانستهاند، آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشورائیم.»
عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی اصغر گفت: «حاجی، ما برای هر نیرو حتی بهاندازه یک خشاب، فشنگ نداریم»
گفتم: «یعنی تو بی سلاح تری یا ۶ ماههامام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ اگر دستتان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»
🍃🌷🍃
صبح روز پنجم، همه بیسیمها خبر از انهدام کامل نیروهای منافقین در تمام مسیرها میدادند. با یک جیپ فرماندهی و چند بیسیمچی به سمت تنگه حرکت کردیم. بچهها خودروهای سالم را عقب میآوردند و بولدوزرها، ادوات سوخته روی جاده را کنار میزدند. کیپ تا کیپ جنازه ریخته بود.
🍃🌷🍃
یک ضربالمثل لری است که یک نفر بعد از نماز از صدق دل و برای اظهار خشوع به خدا میگوید: «خدایا این نماز که من خواندم، میدانم که نماز نبود و توای خدا مگر در خواب ببینی نمازی مثل نماز کُر ابوطالب را (پسر ابوطالب، علی).
و اتفاقا همین نماز و همین لحن صادقانه او را خدا میپذیرد. آن شب من هم با لهجه لری به خدا التجا کردم و شاید چون این التماس از شدت اضطرار بود، خدا پذیرفت
🍃🌷🍃
شیشههای اتوبوس از بخار نَفَسِ بسیجیها عرق کرده بود، فرصت خیر مقدم نبود بسیجیها صلوات فرستادند و ساکهایشان را برداشتند و پیاده شدند، آخرین نفر با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت: «آب هرگز نمیمیرد»
shariaty
تصویر نجیب نوعروسم همیشه با من بود. تا جایی که روزهای جمعه و تعطیل که از آبادان به خرمشهر میرفتیم سوار تاکسی که زن یا دختری داخل آن بود نمیشدم.
حــق پرســت
به کلاس اول میرفتم اما حلال و حرام را میشناختم پدرم یاد داده بود که به نامحرم که برمیخورید سرتان را پائین بیندازید و روی چشمتان حجاب عفت بکشید.
حــق پرســت
«فرمانده عزیز گردان حضرت اباالفضل، برادر سلگی بدون پا هم که باشی باز فرمانده مایی
میـمْ.سَتّـ'ارے
هر گردان باید یک دستهی ویژه داشته باشد که وقتی بقیه به هر علت زیر آتش دشمن کُپ کردند، اینها برخیزند و حرکت کنند.
shariaty
«حاجی، ما برای هر نیرو حتی بهاندازه یک خشاب، فشنگ نداریم»
گفتم: «یعنی تو بی سلاح تری یا ۶ ماههامام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ اگر دستتان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»
"مِشکات"
در میان آنها چشمم به دختر جوانی افتاد که با پدر و مادر و برادرش میهمان ما بودند.
عادت نداشتم که به دختر نامحرم نگاه کنم چه برسد که به او خیره شوم اما انگار اختیار از کفم رفته بود برق نگاه دخترجوان آنچنان مجذوبم کرد که یادم رفت میان جمع هستم
حــق پرســت
حجم
۱۳٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۶۰ صفحه
حجم
۱۳٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۶۰ صفحه
قیمت:
۵۴,۰۰۰
۲۷,۰۰۰۵۰%
تومان