بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جزیره | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب جزیره اثر غزاله  علیزاده

بریده‌هایی از کتاب جزیره

۳٫۶
(۷۴)
کتاب تازه‌ای که به خواندنش بیازرد درنیامده، وگرنه برای کتابخانه‌ی مدرسه می‌خریدم. اول تابستان یک دوره کتاب ابتیاع کردیم، آقای مدیر مخالف بود. می‌گفت برای این‌جور خاصه‌خرجی‌های تو بودجه نداریم (بر سینه‌ی استخوانی دستی کشید، گونه‌های او سرخ شد). من مشت روی میز کوبیدم. گفتم نسل آینده‌ی ما باید کتاب‌خوان باربیاید. کتاب بزرگ‌ترین معلم است. اعتقاددارم هر مملکتی که پیشرفت کرده، دلیلش کتاب بوده.
اسب دریایی
شما شاید از ترس، برای این آهن‌پاره افسانه ساخته‌اید. کاری ندارد، یک روز سوار قایق بشوید، بروید از نزدیک ببینید، فقط پوستش باقی‌مانده، مشتی فلز و چوب پوسیده!»
Nari
تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم
Judy
شب‌ها از زور خستگی به خوابی سنگین فرورفتن، بی‌کابوس و بی‌رؤیا
Raana
گفتم نسل آینده‌ی ما باید کتاب‌خوان باربیاید. کتاب بزرگ‌ترین معلم است. اعتقاددارم هر مملکتی که پیشرفت کرده، دلیلش کتاب بوده.
Vida Shahmehman
تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم
اسب دریایی
معلم جوان روزنامه‌ی مرطوب را تا زد و در جیب گذاشت، شیشه‌های عینک را پاک کرد، برگشت و چشم دوخت به کشتی؛ انگار جزیی از دریا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نیست از کی به‌گل‌نشسته؟! مردم می‌گویند هر شب که دریا توفانی‌ست، تا صبح صدای گریه از کشتی به گوش می‌رسد؛ زنی سفیدپوش روی عرشه می‌آید و آوازی سوزناک می‌خواند!»
اسب دریایی
مردی جوان، بلندبالا و ورزیده، دست‌ها سیاه از روغن‌موتور، به‌طرف آن‌ها آمد: «قایق می‌خواهید؟» بهزاد به چشم‌های آبی و کلاه کپی مرد نگاه کرد، با شوق جواب داد: «پیدا می‌شود؟ شما دارید؟» مرد سر را به تأیید تکان داد: «من تعمیرکارم، قایق را رفیقم داد. مخصوص بردن آب به جزیره است. آب شیرین در جزیره پیدا نمی‌شود. همراهش مسافر هم می‌برد». بهزاد روبه‌دریا برگشت. در اسکله، قایقی بیضی پهلوگرفته بود؛ آهن‌پاره‌ای زنگ‌خورده، حافظ دو حوضچه‌ی پُرآب. گروهی پیرمرد سرخ‌گونه و ریش‌سفید، لب مخزن‌ها چندک زده بودند و سیگار می‌کشیدند. بهزاد پلک‌ها را به هم زد: «قایق همین است؟» جوان سر جنباند: «نترسید! همه سوارش می‌شوند!»
الهام حمیدی
نسترن به‌سوی در رفت: «نه! به درد نمی‌خورد!» دخترها و زن با وحشت خود را کنار کشیدند. بانوی میزبان اخم کرد: «به درد نمی‌خورد؟! بختت همین است، باید بسازی!» دختر کفش‌هایش را پوشید: «دارم می‌سازم، چاره‌ای نیست!» زن از پشت، نوک موهای دختر را کشید، زیر گوش او سراند: «دنبلان به خوردش بده!» نسترن شانه بالا انداخت: «همه کار کرده‌ام، بی‌فایده!» زن انحنای بین شست و سبابه را گاز گرفت، فوتی به چهارسو دمید. دختر در حال و هوایی سوگوار، احاطه‌شده با نجواهای همدردی از حیاط گذشت. بهزاد به طارمی تکیه داده بود. خیره به ابرها، پنجه‌ی پا را روی علف‌ها می‌کوبید. برگشت، نسترن را نگاه کرد. دختر بی‌اراده خندید، دست بر دهان فشرد.
الهام حمیدی
نسترن از مدرسه بیرون دوید. روی برگ‌های خشکیده و علف‌های آفتاب‌خورده پا می‌گذاشت و می‌رفت. بهزاد از آستان درگذشت. حیدری پرسید: «وسط علف‌ها می‌روند، کفش‌هایشان خیس نمی‌شود؟»
Aysan

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه

حجم

۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه