- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب گلستان یازدهم
- بریدهها
بریدههایی از کتاب گلستان یازدهم
۴٫۷
(۲۵۲)
‘وجدان تنها محکمهایه که نیاز به قاضی نداره. ’ از این جمله بگیر و برو.»
Yssamin.jafarzadeh
«شهادت؛ یعنی شهادت اینقدر شیرین و دلنشینه که اینطور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری، که اون همه دوستش داشتی، دل کندی! چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری! شادی، آزادی، رهایی؟ اگه تو اینطوری، چرا من این همه ناراحتم! چرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم! چرا نمیتونم گریه نکنم! چرا اینقدر بیتابم!» و
زینب
ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره.
شیرین نگار
برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریهام گرفت. دستم را گرفت و گفت: «به همین زودی قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم میخواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.»
با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. میدانستم او احساساتش را بهراحتی بیان نمیکند. توی این مدت هیچوقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطۀ مقابل او من بودم: شکننده و حساس و احساساتی. با هقهق گریه، خداحافظی کردم.
حسنا
خرش گفتم: «چقدر تو مقاومی! چطور تحمل میکنی؟ من که اصلاً طاقت ندارم.»
با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم میخواد همسرم صبور و مقاوم باشه.»
حسنا
یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم میخواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
حسنا
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
حسنا
اگر در تمام دوران زندگیام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بیشک، همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم
حسنا
برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که خوردی یاد من بیفت. تو رو خدا این بار زود بیا!
نگاهم کرد و گفت: «میآم. خیلی زود، اما به مامان نگو.»
پرسیدم: «مثلاً کی؟»
ـ زود، چند روزه. بین خودمان باشه، نگی به کسی. فوقِ فوقش خیلی طول بکشه یه هفته.
از این حرفش خوشحال شدم.
مجتبی
‘وجدان تنها محکمهایه که نیاز به قاضی نداره. ’ از این جمله بگیر و برو.»
کاربر ۳۵۳۱۵۹۷
زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه، میگنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره. عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه. اگه این آبا رِ یه جا جمع کنیم، گنداب میشه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هر کاری میکنم.
fazeleh
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
zar
اخلاق تو یه جامعه حرف اولِ میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعۀ ایدهآلی داریم. اگه اخلاق افراد یه جامعهْ اسلامی و درست باشه، کشور مدینۀ فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره
محسن غلامعلیان دهاقانی
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم میکنیم.»
در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!»
منصوره خانم شنید.
ـ نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه.
پدرم گفت: «برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانوادۀ شما تحقیق هم نکردیم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب و پاک و مؤمنیه. همین که از روز اول جنگ توی جبههست برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون میسپرم. علی آقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه. انقلابی و حزباللهیه. اینا از همه چی باارزشتره. به خدا قسم، اگه بدونم شما امروز ازدواج میکنید و فردا شهید میشید، باز هم دخترم رو به شما میدم.»
محسن غلامعلیان دهاقانی
زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه، میگنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره. عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه. اگه این آبا رِ یه جا جمع کنیم، گنداب میشه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم.
Mozhgan
سبزیهای شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفرۀ هفتسین. بعد هم توی دو تا قابلمۀ جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم، و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد، چند تخم مرغ داخل قابلمهها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد.
نه تُنگ داشتیم و نه ماهی قرمز. هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسهای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب. کمی شیرینی و شکلات و میوه برای عید خریده بودیم. آنها را هم سر سفره گذاشتیم.
دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباسهایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دُم موشی اینطرف و آنطرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم.
_gomnam137
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنهبلند دهسانتی همقدش میشوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشتجیب پوشیده بود، با اورکت کرهای و پیراهن قهوهای. موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت.
یه جوون
هر دو دستش را تکان میداد. میگفت: «بغلی بگیر.»
بغلی میگفت: «چی رو بگیرم؟»
ـ دو کلافه رو.
ـ چه کارش کنم؟
ـ بده بغلی.
بغلی دو دست و پایش را تکان میداد و میگفت: «بغلی بگیر.»
ـ چی رو بگیرم؟
ـ سه کلافه رو.
ـ چه کارش کنم؟
ـ بده بغلی.
بغلیِ بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی.
نفر آخر، بختبرگشته، بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان میداد. انگار داشت بندری میرقصید و نُه کلافه را میداد به بغلی. صدای خندههای علی آقا و ریسه رفتنهای بقیهْ زنها را هم به خنده انداخته بود.
یه جوون
برای چند دقیقه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد. چیزی درونم خرد شد. بلند شدم و به طرف درِ اتاق دویدم. مادر دستم را گرفت. بغضم ترکید. نشستم روی زمین و نالیدم.
ـ مادر، علی... علی آقا رفت! مطمئنم همین الان از پیشمان رفت.
مادر به گریه افتاد. سرم را روی سینهاش گذاشتم.
ـ مادر دیگه هیچوقت نمیبینمش. مطمئنم اون رو به خاک سپردن. خودم دیدمش با من خداحافظی کرد.
مادر، که تا آن موقع خودش را جلوی من کنترل کرده بود، ضجه زد.
ـ علی آقا جان، خداحافظ...
یه جوون
«این یکی از نیروهاشه. تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مونده بود. هیچکس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروشِ از زیر پای عراقیا برداشت و آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس اگه میگفتی، یکیش جرئتش رو نداشت.»
حسنا
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰۵۰%
تومان