بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گلستان یازدهم | صفحه ۱۲ | طاقچه
کتاب گلستان یازدهم اثر بهناز ضرابی‌زاده

بریده‌هایی از کتاب گلستان یازدهم

۴٫۷
(۲۴۴)
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می‌کنیم.» در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!» منصوره خانم شنید. ـ نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه. پدرم گفت: «برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانوادۀ شما تحقیق هم نکردیم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب و پاک و مؤمنیه. همین که از روز اول جنگ توی جبهه‌ست برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می‌سپرم. علی آقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه. انقلابی و حزب‌اللهیه. اینا از همه چی باارزش‌تره. به خدا قسم، اگه بدونم شما امروز ازدواج می‌کنید و فردا شهید می‌شید، باز هم دخترم رو به شما می‌دم.»
محسن غلامعلیان دهاقانی
زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه، می‌گنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره. عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه. اگه این آبا رِ یه جا جمع کنیم، گنداب می‌شه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم.
Mozhgan
سبزی‌های شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفرۀ هفت‌سین. بعد هم توی دو تا قابلمۀ جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم، و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد، چند تخم مرغ داخل قابلمه‌ها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد. نه تُنگ داشتیم و نه ماهی قرمز. هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسه‌ای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب. کمی شیرینی و شکلات و میوه برای عید خریده بودیم. آن‌ها را هم سر سفره گذاشتیم. دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباس‌هایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دُم موشی این‌طرف و آن‌طرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم.
_gomnam137
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنه‌بلند ده‌سانتی هم‌قدش می‌شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت‌جیب پوشیده بود، با اورکت کره‌ای و پیراهن قهوه‌ای. موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت.
یه جوون
هر دو دستش را تکان می‌داد. می‌گفت: «بغلی بگیر.» بغلی می‌گفت: «چی رو بگیرم؟» ـ دو کلافه رو. ـ چه ‌کارش کنم؟ ـ بده بغلی. بغلی دو دست و پایش را تکان می‌داد و می‌گفت: «بغلی بگیر.» ـ چی رو بگیرم؟ ـ سه کلافه رو. ـ چه‌ کارش کنم؟ ـ بده بغلی. بغلیِ بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی. نفر آخر، بخت‌برگشته، بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان می‌داد. انگار داشت بندری می‌رقصید و نُه کلافه را می‌داد به بغلی. صدای خنده‌های علی آقا و ریسه رفتن‌های بقیهْ زن‌ها را هم به خنده انداخته بود.
یه جوون
برای چند دقیقه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد. چیزی درونم خرد شد. بلند شدم و به طرف درِ اتاق دویدم. مادر دستم را گرفت. بغضم ترکید. نشستم روی زمین و نالیدم. ـ مادر، علی... علی آقا رفت! مطمئنم همین الان از پیشمان رفت. مادر به گریه افتاد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. ـ مادر دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش. مطمئنم اون رو به خاک سپردن. خودم دیدمش با من خداحافظی کرد. مادر، که تا آن موقع خودش را جلوی من کنترل کرده بود، ضجه زد. ـ علی آقا جان، خداحافظ...
یه جوون
«این یکی از نیروهاشه. تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مونده بود. هیچ‌کس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروشِ از زیر پای عراقیا برداشت و آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس اگه می‌گفتی، یکی‌ش جرئتش رو نداشت.»
حسنا
تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری. فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نُه‌و‌نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دست‌شویی رفتم تا مسواک بزنم، از تعجب چشم‌هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک‌پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می‌زدند.
حسنا
آن روزها و روزهای بعد سختی‌ها و دشواری‌ها و ناگفتنی‌های زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی‌آوردم. من وارد برهۀ سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیم‌های بزرگ‌تر و دشوارتری می‌گرفتم. علی آقا در پی اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمان‌هایم مانده بودم.
حسنا
. علی آقا به شجاعتش معروفه. به علاقه‌ای که به امام داشت و حساسیتش به صحبتای امام. تو تموم سخنرانیاش می‌گفت نذارید حرف امام زمین بمونه. آدم خون‌گرم و اجتماعی‌ای هم بود.»
حسنا

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
۵۹,۵۰۰
۳۰%
تومان