بریدههایی از کتاب سارا کورو، شاهزاده خانم کوچک
۴٫۷
(۱۳۶)
با جرئت میگویم حتی شجاعترینِ سربازها هم واقعاً دوست ندارند به جنگ بروند
forooghsoodani
غریبهها را هم میشود دوست داشت.
♡Sara♡
وقتی فرض میکنی، انگار پری افسونگری میشوی. گاهی فکر میکنم اگر آدم خیلی خوب چیزی را فرض کند، آن چیز واقعی میشود.
♡Sara♡
چیزی قشنگتر از فرضکردن در دنیا وجود ندارد.
♡Sara♡
قصهها به همهی آدمها تعلق دارند.
♡Sara♡
«بهشت زمینهای سبز و دشتهای پُر گل دارد. دشت پشت دشت؛ دشتهایی از گل نرگس که نسیم با ملایمت میانشان میوزد و عطرشان را در هوا پراکنده میکند. و این عطر را هر جایش که باشی، میتوانی حس کنی؛ چون این نسیم همیشه میوزد. کودکان کوچک در دشتهای نرگس میدوند و آغوششان را از گُل پُر میکنند، میخندند و تاج گل و دستهگل درست میکنند. خیابانهایش نورانی است و مردم هر چقدر راه بروند، خسته نمیشوند. میتوانند هر جا که بخواهند، پرواز کنند. دور تا دور شهر را دیواری از طلا و مروارید محاصره کرده است؛ ولی دیوار خیلی بلند نیست. مردمش میتوانند روی دیوارها بنشینند و خستگی در کنند یا از روی دیوار به زمین نگاه کنند و برای ما پیامهای خوب بفرستند.
شا
♡Sara♡
. میدانید؟ من معنی گرسنگی را میدانم، حتی با وانمودکردن نمیشود از آن رهایی یافت.
مهدی بهرامی
عبارتِ ''رژهی طولانی و خستهکننده'' را دوست داشت. باعث میشد خودش را سرباز احساس کند
مهدی بهرامی
ـ چیزهایی که دربارهی بهترشدن وضعیت اینجا گفتی رام داس، مثل داستانهای هزار و یک شب میماند! این طرحها فقط از شرقیها برمیآید و ربطی به مِه کدر لندن ندارد!
مهدی بهرامی
چیزهایی که دربارهی بهترشدن وضعیت اینجا گفتی رام داس، مثل داستانهای هزار و یک شب میماند! این طرحها فقط از شرقیها برمیآید و ربطی به مِه کدر لندن ندارد!
مهدی بهرامی
ـ فرض کن! این کیک جادویی است؛ و هر گازش به اندازهی ناهاری کامل آدم را سیر میکند. در این صورت الان دارم پُر خوری میکنم!
مهدی بهرامی
هر کاری بکند، نمیتواند یک چیز را تغییر بدهد. من هنوز شاهزادهام؛ حتی اگر کهنهپاره به تنم باشد. شاهزادهبودن با لباسهایی طلایی به تن، آسان است مهم این است که آدم در این لباس شاهزاده باشد. این یک پیروزی واقعی است!
مهدی بهرامی
دست کوچکش را بلند کرد و با ضربهای امیلی را به زمین پرت کرد و هقهق گریست؛ همان سارایی که هرگز نمیگریست.
مهدی بهرامی
آمدن و رفتن لوتی وضع را بدتر کرده بود. درست مثل زندانیهایی بود که پس از آمدن و رفتن ملاقاتیها، احساس تنهایی بیشتری
مهدی بهرامی
مینچین هرگز فکر نکرده بود بکی چیست. انگار بکیِ ظرفشو برایش ماشینی بود که هم جعبهی زغال میبرد، هم شومینه آتش میکرد.
مهدی بهرامی
گاهی وقتها هیچ کمکی بهتر از لبخندی مهربان و دوستانه نیست
مهدی بهرامی
«... چرا میگوید من زیبایم؟ من هیچجوری زیبا نیستم. ایزابل دختر کوچک سرهنگ گرانگ زیباست؛ چون گونههای سرخش چال میافتد و موهایی بلند و طلایی دارد؛ ولی موهای من کوتاه و مشکی است و چشمانم سبز. از همهی اینها گذشته، من لاغرم. من زشتترین کودکی هستم که خودم تا به حال دیدهام. پس او کار خود را با دروغگویی شروع کرده است...»
مهدی بهرامی
بکی در سراسر زندگی فقیرانهاش، نخندیده بود و نمیدانست خنده چیست؛ ولی سارا او را میخنداند و با او میخندید. خنده هر چه بود، مثل پُر شدن بود؛ مثل کلوچهی گوشت که سیر میکرد.
neda
«سارا میگوید مهم نیست قیافهات چه شکلی باشد یا چه داشته باشی. مهم این است که چطور فکر میکنی و چه کار میکنی
Somayeh
به نظرم هر کاری که آدم برای مردم بکند، خودش نوعی بخشندگی است؛
Somayeh
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۴۵ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۴۵ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان