مردمی که با آنها در پیادهرو برخورد میکند، همان کاری را انجام میدهند که معمولاً افرادی انجام میدهند که با یک دختربچه، یک ورس و یک هیولا برخورد میکنند؛ به آنطرف خیابان میروند.
f
و سعی میکند خودش را خشمگین نشان دهد، ولی متوجه میشود طنین صدایش طوری است که انگار دارد گریه میکند؛ کاری که اصلاً نمیکند. خب، شاید کمی.
f
هیولا حتی نمیپرسد کجا باید بروند. دوست نداشتن یک چنین موجودی، کار سختی است.
f
بابا رقصندهی بسیار بدی بود، درست مثل خرسی که تازه از جا بلند شده است و متوجه شده که پنجههایش خواب رفتهاند. السا دلتنگ این لحظات است. دلش برای رقص خرس تنگ شده است.
f
مامان لبخندی همزمان غمانگیز و شاد میزند، ترکیبی که در دنیا فقط او بهدرستی قادر به انجام آن است.
f
دو پسربچه که مادرشان را به جای امن میرسانند، برمیگردند، تا دنبال پدرشان بگردند. به قلب امواج برمیگردند. چون یک خانواده هیچکدام از اعضایش را تنها باقی نمیگذارد. ولی این دقیقاً همان کاری شد که پسربچهها انجام دادند؛ آنها مادرشان را تنها گذاشتند.
f
چون تمام هیولاها از همان ابتدا هیولا نبودهاند. تعدادی از آنها به خاطر غم و غصههایشان هیولا شدهاند
f
«مسئله یه کم پیچیدهست.»
«میدونم. تمام چیزها، تا زمانی که دربارهشون توضیح داده نشه، پیچیده هستن
f
مادربزرگ همیشه میگفت: «فقط آدمهای متفاوت میتونن دنیا رو تغییر بدن. آدمهای عادی حتی نمیتونن یه ذره رو جابهجا کنن.»
f
هیولا به همان زبان سرّیای حرف زده بود، که مادربزرگ و السا.
آدم میتواند سالها مادربزرگش را دوست داشته باشد، بدون اینکه واقعاً چیزی دربارهی او بداند.
f
لسا با خودش فکر میکند، آدم همیشه بلافاصله حس میکند که وقتی با بریت – ماری برخورد کند، چیز خوبی در انتظارش نیست. مادربزرگ همیشه میگفت: «اون مثل نامهایست که آدم از ادارهی مالیات دریافت میکنه.»
f
آدم میتواند مادربزرگش را سالها دوست داشته باشد، بدون اینکه واقعاً دربارهاش چیزی بداند.
Emma
دانایان از اون مرحله عبور کردهند و دارن به مسائل بعدی فکر میکنن. به همین دلیل احمقها همیشه ترسو و هجومی هستن، چون هیچچیز بیشتر از یه دختر زبروزرنگ اونها رو به وحشت نمیندازه.»
Emma
کسی که مادربزرگ داشته باشد، انگار یک لشکر دارد.
Emma
السا کودکی است که خیلی زود یاد گرفت اگر آدم خودش قطعهی موسیقی دلخواهش را انتخاب کند، تحمل بعضی چیزها راحتتر میشود.
Emma
خیلی باهوشی هستی، احتمال داره که گاهی مغزت هنگ کنه
Emma
آدم میتونه پول رو خرج کنه، ولی زمان رو نمیشه خرج کرد.
Emma
«اینقدر شلوغش نکن. مثل مادرت نباش. فندک داری؟»
السا میگوید: «من فقط هفت سالمه!»
«تا کی میخوای هر دفعه همین بهانه رو بیاری؟»
«تا وقتی که دیگه هفتساله نباشم.»
مادربزرگ آه میکشد و زیرِلب چیزی مثل «خیلی خب، پرسیدنش که ضرر نداره»
Emma
چون تمام ابرقهرمانان با بقیه فرق میکنند و اگر قدرتشان عادی بود، خب آن وقت با بقیه فرقی نداشتند.
Emma
مادربزرگ شانههایش را بالا میاندازد.
«اگه آدم نمیتونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه، باید روی اون چیزهایِ خوبِ زیادی بپاشه.»
لیلا