«گفت لحظهای که چشمش به من افتاده خاطرخواه من شده.» و حتی حالا هم در لحنش اندوهی خوانده نمیشد. تند و بدون هیجان صحبت میکرد، گویی بخواهد مطلبی را دیکته کند. «بهم گفت که همیشه به عشق در نگاه اول اعتقاد داشته و حالا میدید که واقعیت هم پیدا کرده. چون همون جا و همون لحظه دلباخته من شده. گفت که من ممکنه به حرفهاش بخندم، اما موضوع کاملا حقیقییه. توی عمرش چنین احساسی نداشته. گفت که حتی اگه بهش بگم، برو گورتو گم کن و بهش تف بندازم و مثل سگ باهاش رفتار کنم، باز تا روز مرگ منو از دلش بیرون نمیکنه.»
سجاد احمدی
یه جور خوی درندهخویی در وجود تموم ما هست.
Nilch
خیلی تجربهها رو باید پشت سر بذاری تا بفهمی اوضاع از چه قراره. متوجه هستی چی میگم؟
Nilch
هیچی آسون نیست، لیتوما. چیزهای راستی که به نظر خیلی راست میآن، اگه از تموم جنبهها بهشون نگاه کنی، اگه از نزدیک بهشون نگاه کنی، یا انقدرها راست نیستن یا بهکلی دروغاَن.»
Nilch
لیتوما فکر کرد که سرهنگ پالومینو مولرو را آدم حساب نمیکند. حرفهایش هم دفعه قبل و هم حالا ثابت میکند که قتل پالومینو به تخمش هم نیست.
اون یارو
در دوردست گربهها دیوانهوار سر و صدا راه انداخته بودند: دعوا میکردند یا عشقبازی؟ توی این دنیا مسائل همه درهم برهم است.
alireza atighehchi
یه جور خوی درندهخویی در وجود تموم ما هست. تحصیلکرده یا بیسواد، در وجود تموم ما.
alireza atighehchi
یه جور خوی درندهخویی در وجود تموم ما هست.
alireza atighehchi
«اون، مثل سگ، چهار دست و پا روی زمین میافته و پاهای منو میبوسه. میگه عشق مرز نمیشناسه. مردم اینو نمیفهمن. میگه خون با خون پاک میشه. عشق کوره، هیچی نمیتونه جلوشو بگیره. وقتی این حرفها رو میزنه، وقتی این کارها رو میکنه، وقتی زار میزنه و از من میخواد که اونو ببخشم، بیشتر ازش تنفر پیدا میکنم. فقط دلم میخواد بدترین بلاهای ممکن سرش بیاد.»
alireza atighehchi
دختر زیبا نبود اما چیزی در چهرهاش بود که او را جذاب و مرموز نشان میداد، چیزی که میتوانست مردی را به جنون بکشاند.
alireza atighehchi