بریدههایی از کتاب خاطرات ثریا پهلوی
۳٫۶
(۶۰)
موضوع ملکه شدن من برای آنها خیلی با مَزه بود. مثلاً گودرز جلو میآمد، تعظیم میکرد و میگفت «استدعا دارم علیا حضرت امر بفرمایند از «کاونت گاردن» بازدید به عمل آوریم. جان نثار افتخار دارد سه عدد بلیط درجه سه آخرین ردیف را به پیشگاه ملکه تقدیم دارد!»
سپیده دم اندیشه
گودرز بالاخره به زبان آورد که «به نظرم میخواهد این عکسها را به مادر شاه نشان بدهد. عمه فروغ ندیمۀ ملکه مادر است و فکر میکند تو میتوانی زن شاه بشوی» .
سپیده دم اندیشه
به سوگ مردی نشسته بودم که دوستش داشتم، مردی که دیگر برای من وجود نداشت
سپیده دم اندیشه
هیجده سال داشتم که با شاه ایران ازدواج کردم و این باعث شد حس استقلال و اتکائ به نفس طبیعیام به ناگهان کم شود. در بسیاری از زمینههای زندگی امکان پرورش فکری پیدا نکردم و علیرغم رشد سنی، یک کودک به تمام معنی باقی ماندم. همه این عوامل باعث شده در بازگشت به زندگی طبیعی و واقعی یکباره به عقدههای روانی مختلف، دچار شوم. به نظرم میآید موجود بیفایدهای بیش نیستم. در تهران همیشه گروهی از مشاوران و دوستان و درباریان دور و برم بودند و صدها برنامه اجتماعی داشتم. اما حالا ناگهان به قعر تنهایی و بیکسی پرتاب شده بودم.
سپیده دم اندیشه
بدتر از راه رفتنم، اتومبیل راندم بود. در تهران، هر وقت پشت فرمان
نشستم، موتور سواران پلیس پیشاپیش راه را برای عبورم باز میکردند. چراغ قرمز یا سبز برایم معنایی نداشت. حالا در جنگلی از علامتها و خطها و چراغهای راهنمایی و رانندگی گم شده بودم. پارککردن اتومبیل را بلد نبودم. راه و رسم بنزین زدن را نمیدانستم. نمیدانستم چه موقع و چند دفعه باید روغن موتور را عوض کرد. بالاخره دیدم چارهای جز نامنویسی در کلاس رانندگی ندارم و به این ترتیب بود که آموختن راه و روش زندگی عادی را دوباره شروع کردم.
سپیده دم اندیشه
ناگهان متوجه شدم راه رفتن معمولی را به کلی فراموش کردهام. پشت سر هم به رهگذران تنه میزدم و مجبور میشدم از آنها معذرت خواهی کنم. پاهایم سالم بود. چشمهایم نقصی نداشت. اما هفت سال ملکه بودن باعث شده بود مهارتهای معمولی عبور از میان جمعیت را نیز از دست بدهم. ملکهها عادت دارند که افراد معمولی همه جا با تعظیم و تکریم راه را برایشان باز کنند. البته من هم، در زمانی که ملکۀ ایران بودم، بارها در شانزه لیزۀ پاریس یا ویلونتوی رم قدم زده بودم. ولی در این، گردشها همیشه عدهای از ملازمین درباری راه را برایم میگشودند.
اما حالا، تک و تنها در میان جمعیت رها شده بودم
سپیده دم اندیشه
انگار مرا در یک قفس طلایی جای داده بودند، قفسی که در پشت میلههای آن حق نداشتم، جز حرفهای دست دوم غربال شده، کلامی بشنوم.
Nika
گرچه ازدواج ما حاصل عشق در نگاه اول نبود اما، با مرور زمان شدیداً به هم انس گرفته بودیم. خلق وخویمان با هم هماهنگی داشت، در خیلی چیزها فکر و نظرمان یکی بود، همکاریمان با یکدیگر به تدریج محکمتر و بارورتر شده بود و خاطرات مشترک بسیاری ما را به شکل عمیقی به هم میپیوست.
Zeinab
تماس و مراوده ما با دیگران به مراسم رسمیمحدود میشد. بعد از پایان مراسم، شاه سئوالهایی از این قبیل از من میکرد «فلانی موقع تعظیم کردن چقدر خم شد؟» ، «بهمان، دستتان را بوسید؟» یا «لبخند فلان کش طبیعی بود یا مصنوعی؟»
این تشریفات و ظاهر سازیها برای شخص من مطلقاً اهمیتی نداشت، ولی محمد رضا معتقد بود وفاداری اطرافیانش را با چنین مهارتهایی میتوان سنجید.
Zeinab
وقتی در ایران ستارۀ اقبال کسی افول کند، اعم از اینکه شاه باشد یا وزیر یا ملکه، خبر این حادثه همچون بیماریای واگیردار به سرعت در سراسر کشور شایع میشود.
BehRad
حال زندانی محکوم به حبس طویلالمدتی را داشتم که ناگهان آزادش کردهاند
BehRad
نشستم، موتور سواران پلیس پیشاپیش راه را برای عبورم باز میکردند. چراغ قرمز یا سبز
کاربر ۷۵۰۸۵۷
برادر کوچک ثریا بیژن (۱۳۸۰ - ۱۳۱۶) نیز یک هفته پس از فوت ثریا درگذشت. وی گفته بود: «بعد از او، من هم صحبتی ندارم.»
سپیده
ثریا دختر خلیل اسفندیاری و اوا کارل در اول تیرماه ۱۳۱۱ در یک خانواده سرشناس بختیاری در شهر اصفهان متولد شد. او یک برادر و خواهر کوچکتر به نامهای بیژن و لعیا داشت. ثریا تا هشت ماهگی در ایران بود و پس از آن خانوادهاش او را با خود به برلین بردند.
سپیده
چگونگی و میزان ناکامیازدواج اولم را شرح دادم، پس تعجبی ندارد که محتاط هستم تا از چاله به چاه سقوط نکنم.
سپیده
قراگزلو، که تا آن لحظه از واقعیت ماجرا خبر نداشت، مرد خوشذاتی بود که مرا همچون دخترش دوست داشت. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم شروع کرد به اشک ریختن، و مرتباً میگفت «باور نمیکنم. اصلاً باور نمیکنم.»
گریه و زاریش آنقدر ادامه یافت که دست آخر این من بودم که شروع به دلداری او کردم!
سپیده
مثل همیشه، در رویارویی با لحظههای غمانگیز زندگی، از عهده گریه کردن بر نمیآمدم. اما احساس میکردم انگار تمامیوجودم دارد یخ میبندد. به مادرم پناه بردم و پرسیدم «حالا چه باید بکنیم؟
سپیده
در حالی که هر لحظه برایم ابدیتی طولانی بود، او به من تلفن نزد.
سپیده
همه جا میبایست خلاف آنچه که در درونم میگذشت، لبخند بر لب با دیگران به خوش و پش کنم.
سپیده
روز ۱۳ فوریه، تقریباً بعد از هفت سال زندگی با شاه ایران، تهران را ترک گفتم. شاه. وزرا برای بدرقه من به فرودگاه آمدند و گارد احترام مراسم رسمیبه جا آورد. به ذهن هیچ کس، بجز محمدرضا و من، خطور نمیکرد که شاید ما دو نفر هرگز همدیگر را نبینیم.
سپیده
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان