بریدههایی از کتاب خاطرات ثریا پهلوی
۳٫۶
(۶۰)
در حقیقت، شمس خواهان محبت و پشتیبانی من بود واشرف خواستار موقعیت و مقام من.
سپیده
انگار مرا در یک قفس طلایی جای داده بودند، قفسی که در پشت میلههای آن حق نداشتم، جز حرفهای دست دوم غربال شده، کلامی بشنوم.
سپیده
بعدهها قضایا را به این صورت تحریف کردند که تمامی این عملیات از راه دور و توسط «سیا» هدایت میشده است. به عقیده من مطلقاً این طور نبود و اگر مجسم کنید برد و باخت بر سر چه بوده است، با من هم عقیده میشوید که عجیب نیست اگر آمریکائیها مانند روسها به کشوری مامور بفرستند. اما اصل قضیه اقدم علیه شخص مصدق جنبۀ کاملاً ایرانی داشت و مبتکر آن نیز من بودم.
سعید دونقطه دی
به تدریج، در مدت اولین اقامت تابستانی در سعدآباد، پی بردم که در واقع نه فقط شاه بلکه با یکایک افراد خانواده سلطنتی ازدواج کردهام، و همچنین دانستم مهمترین شخصیت دربار ایران تاجالملوک مادر شاه است.
تاجالملوک زنی مغرور بود. حتی یک لحظه هم این فکر از سرش بیرون نمیکرد که این رضاخان شوهر او بوده که سلطنت سلسله پهلوی را پایهگذاری کرده است. به همین دلیل کسر شأن خود میدانست حتی به دیدن ما بیاید، و با وجود اینکه من، در مقام ملکه ایران، رسماً بر او ارجحیت داشتم، مجبور بودم برای دیدنش به کاخ سلطنتی او برویم.
سعید دونقطه دی
بدتر از راه رفتنم، اتومبیل راندم بود. در تهران، هر وقت پشت فرمان
نشستم، موتور سواران پلیس پیشاپیش راه را برای عبورم باز میکردند. چراغ قرمز یا سبز برایم معنایی نداشت. حالا در جنگلی از علامتها و خطها و چراغهای راهنمایی و رانندگی گم شده بودم. پارککردن اتومبیل را بلد نبودم. راه و رسم بنزین زدن را نمیدانستم. نمیدانستم چه موقع و چند دفعه باید روغن موتور را عوض کرد. بالاخره دیدم چارهای جز نامنویسی در کلاس رانندگی ندارم و به این ترتیب بود که آموختن راه و روش زندگی عادی را دوباره شروع کردم.
سعید دونقطه دی
شاه معتقد بود که در این شرایط صلاح در این است که من برای مدتی از کشور خارج شوم و به من گفت «به محض اینکه بازی را ببرم، به اروپا میآیم تا سر فرصت دور دنیا را سیاحت کنیم» .
پرسیدم «اگر ببازید، چطور؟» جواب داد «در این صورت باز هم میآیم و سعی میکنم زندگی جدیدی را شروع کنیم» .
Rana Rabbani
روز بعد، صدای تظاهرات مردم دور و بر کاخ اختصاصی پیچید که با جوش و خروش فریاد میزدند «زنده باد شاه! زنده باد ملکه! مرگ بر مصدق!» .
من و محمدرضا نگاهی به هم رد و بدل کردیم و او دستور داد میکروفن و بلند گو بیاورند و با چشمهای اشک آلود، از پشت پنجره کاخ به مردم قول داد ایران را ترک نخواهد کرد.
Rana Rabbani
در فوریه ۱۹۵۳، شاه تصمیم گرفت ما برای مدتی نامعلوم به خارج از ایران سفر کنیم. مصدق فوراً موافقت کرد و به عنوان مخارج سفر، یازده هزار دلار هم برایمان پاداش تعیین کرد. برای حفظ ظاهر، چمدانهایمان را پیشاپیش با اتومبیل فرستادیم و چنین وانمود کردیم برای گذراندن تعطیلات زمستانی عازم سفر هستیم.
اگر بگویم تصور اینکه باید ایران را برای همیشه ترک کنم دلم را به در آورد، دروغ گفتهام.
Rana Rabbani
اما در چنین شرایطی نه خواهر و نه مادر شاه نمیتوانستند نظر خود را به شاه تحمیل کنند. شاه فقط تحت تاثیر نظریات کارشناسان بینالمللی بود که سیاست مصدق را مطلقا به صلاح مملکت نمیدانستند.
Rana Rabbani
مصدق برای آنکه روی بیسیاستی خود سرپوش بگذارد، به تحریک مردم علیه شاه و دربار مشغول شد. ناگهان تمام تقصیرها متوجه شاه شد و پهلویها همگی، «نوکر انگلیسها» از آب در آمدند.
محمدرضا شاه، دچار کابوسی عجیب و بیسابقه شد. قادر به دفاع از خود نبود، زیرا ملت هر اقدامیعلیه مصدق را خیانت به مملکت به حساب میآوردند. بعلاوه، شاه نمیخواست در حالی که نخست وزیر ایران درگیر مبارزه با نیروهای بیگانه بود، خود به مبارزه با او برخیزد.
Rana Rabbani
دکتر مصدق به ملت نوید داده بود ملی شدن نفت بهبود شرایط زندگی را به ارمغان خواهد آورد، اما نتیجه آن شده بود که دولت آه در بساط نداشت و حتی قادر نبود حقوق کارمندانش را بپردازد.
Rana Rabbani
ما هم مثل بقیه ایرانیها طرفدار ملی شدن صنعت نفت بودیم و برایمان باعث خوشوقتی بود که بتوانیم پس از نیم قرن نفتمان را از چنگ شرکتهای غارتگر خارجی در بیاوریم. ولی در عین حال میدانستیم که نه تکنسین متخصص برای به کار انداختن پالایشگاه آبادان را داریم، نه کشتیهای نفت کش برای صدور نفت و نه سازمانی که بتواند نفت ایران را به بازارهای دنیا بفروشد.
Rana Rabbani
خیلی زود شبهایی فرا رسید که محض احتیاط هفت تیر زیر بالشمان میگذاشتیم و میخوابیدیم.
Rana Rabbani
با قدرت ترین آنها حسین علاء وزیر دربار بود که از یاران وفادار شاه بشمار میآمد و هر وقت ایران در وضعی گرفتار میشد که هیچکس حاضر به نخستوزیر شدن نبود، او را به طور موقتی بر صندلی رئیس دولت مینشاندند
Rana Rabbani
به جز سه برادر ارشد، بقیه برادران شاه مقام مهمی نداشتند و روزگار را به سرپرستی مزارع کوچک شخصیشان، یا ورزش کردن، یا به شکار رفتن میگذاراندند.
Rana Rabbani
وقتی شمس و اشرف به سن ازدواج رسیدند، رضاشاه آن دو را به اتاق کارش احضار کرد و در آنجا دو مرد جوان را به آنها معرفی کرد و گفت: «اینها شوهرهای شما هستند. انشالله به پای هم پیر شوید.» این دو علی قوام و علی جم بودند. قرار بود که شمس با علی قوام و اشرف با علی جم ازدواج کند.
شب قبل از عقدکنان، شمس پیش رضا شاه میرود و میگوید: «من از این علی جم بیشتر خوشم میآید. اگر اجازه بفرمایید به جای علی قوام، زن او بشوم.»
رضا شاه جواب میدهد «البته، هیچ عیبی ندارد، هر کاری شدنی است.»
Rana Rabbani
اشرف، علیرغم تمام شایعات، عزیزترین فرزند رضاخان محسوب نمیشد و این حرف هم هرگز از دهان شاه پیر شنیده نشده بود که «محمدرضا نالایق است و اشرف مرد خانواده است» این ادعاها صحت نداشت چون، طبق سنت ها و نحوۀ زندگی خانوادههای ایرانی، فرزند مونث از همان ابتدای تولد در عقبترین ردیفها قرار میگرفتند.
Rana Rabbani
سر وینستون هم اتفاقاً همان روز سمعک جدیدی خریده بود که در تمام مدت خوردن غذا مرتباً خاموش و روشنش میکرد و قُر میزد که «من هنوز به این صاحب مرده عادت نکردهام.» گاهی چند کلمهای میشنید. گاهی اصلاً چیزی نمیشنید. بالاخره سمعکش را خاموش کرد و توی جیبش گذاشت و به این ترتیب گفتگوی طبیعی با میزبان شهیرمان میسر نشد. البته بعدها شنیدم مستر چرچیل هر وقت به شرکت در گفتگوی کسل کنندهای مجبور شود خرابی سمعک را بهانه میآورد و جانش را خلاص میکند.
insadsal
هر وقت ایران در وضعی گرفتار میشد که هیچکس حاضر به نخستوزیر شدن نبود، او را به طور موقتی بر صندلی رئیس دولت مینشاندند و این سبب تحیر بود، چون همه خوب میدانستند تنها کاری که از علا برمیآمد آن است که نظر آخرین کسی را که ملاقات کرده طوطیوار تکرار کند.
علاء از زنش بیش از هر شخص دیگری حرف شنوایی داشت و این زن که هرگز با من روبرو نشده بود به خون من تشنه بود چون پیش از آنکه من به دربار ایران قدم بگذارم این زن و شوهر یقین داشتند شاه به جز دختر آنها هیچ کسی را به زنی نخواهد گرفت و وقتی مادام علاء با این شکست غیر قابل هضم روبرو شد، نه در عروسی من شرکت کرد و نه دیگر به دربار پا گذاشت. خود علاء هم اگرچه ناچار بود در ظاهر با احترامات رسمیلازمه با من روبرو شود ولی در خفا با اقسام توطئه چینیها، اجرای برنامههای مرا غیرممکن میکرد.
دشمن دیگری که زندگی را از همان روز اول ازدواج به من تلخ کرد مردی بود سوئیسی به اسم ارنست پرون. بسیاری این مرموزترین فرد دربار ایران را
کاربر ۳۵۴۸۲۵۲
ناگهان متوجه شدم راه رفتن معمولی را به کلی فراموش کردهام. پشت سر هم به رهگذران تنه میزدم و مجبور میشدم از آنها معذرت خواهی کنم. پاهایم سالم بود. چشمهایم نقصی نداشت. اما هفت سال ملکه بودن باعث شده بود مهارتهای معمولی عبور از میان جمعیت را نیز از دست بدهم. ملکهها عادت دارند که افراد معمولی همه جا با تعظیم و تکریم راه را برایشان باز کنند.
insadsal
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان