بریدههایی از کتاب مطالعه زهر
۴٫۲
(۳۴۷)
ستونهای کتابها هر گوشه و روی میزها را پرکرده بود. سنگهای خاکستری بهاندازه دست با نوارهای سفید و بلورهایی بهرنگهای متفاوت در همهجا پخششده بودند.
تندیسهای سیاه کوچک از حیوانات و گلها با نقره میدرخشیدند. تندیسها در هر نقطه از اتاق بودند. آنها با جزییات ظریف و پیچیده مشابه پلنگهای روی میزتحریر والک و تنها آرایش تزیین اتاق بودند.
مجموعهای قابلتوجه از سلاحها به دیوارها آویخته بود. بعضی سلاحها عتیقههایی قدیمی و پوشیده از خاک بودند که سالها بود استفادهنشده بودند، درحالیکه بقیه میدرخشیدند. چاقویی بلند و باریک هنوز خون تازه روی تیغهاش داشت. مایع سرخرنگ در نور خورشید درخشید و باعث شد سرمایی به بدنم بخزد. از خودم پرسیدم چه کسی در انتهای نادرست آن تیغه بوده است.
در سمت راست راهرو یک پلکان بود و سه در دیوار سمت راست اتاق نشیمن صفکشیده بودند.
والک به اولین در سمت راست اشاره کرد. «این اتاق تا زمانی که برازل قلعه رو ترک کنه مال توئه. پیشنهاد میکنم یه کم استراحت کنی.»
rose
انتظار ترسناکتر از اتفاق حقیقی بود. مجازات به شکلی بیمارگونه مایه آرامش بود، زیرا میدانستم انتظار چه را داشته باشم
مژده
اگر نیکس سعی داشت شجاعت مرا از بین ببرد، این را به روش اشتباهی انجام داده بود. او ارادهام برای یادگیری دفاع از خود را بالابرده بود تا طعمه افراد پستی مانند او نشوم.
مژده
اما اینکه یک موش یک گربه را دوست داشته باشد؟ این فرضیه فقط به یک انتها منجر میشد. به یک موشمرده.
مژده
نگهبانها درحالیکه فریادها و ضجههای زندانیان دیگر را نادیده میگرفتند هرگز توقف نکردند، اما قلب من با هر کلمه میتپید.
کاربر
در میان تاریکیای که مانند تابوت احاطهام کرده بود، محبوس بودم. چیزی نداشتم که حواسم را از خاطراتم پرت کند. خاطرات روشن و واضح در انتظار بودند تا هر بار که ذهنم منحرفم میشد به من حمله کنند.
کاربر
درخشش زمردین گیاهان باعث شد چشمانم به درد بیایند. درختان رداهایی از برگ پوشیده بودند. گلها روی زمین ریخته و از بشکهها سرریز شده بودند. باد تازه، بویی مانند عطری گرانقیمت میداد و من نفس عمیقی کشیدم. بعد از بوی اسیدی نجاست و رایحه بدنها، مزهی هوا مانند نوشیدن شرابی خوب بود. گرما پوستم را نوازش کرد. در مقایسه با رطوبت و سرمای دائمی سیاهچال لمسی آرامشبخش بود.
همسایه
«پیشمرگ هم پول میگیره؟»
«نه.»
«چرا نه؟» تا زمانی که والک اشاره نکرده بود در مورد دریافت دستمزد فکر نکرده بودم.
«پیشمرگ دستمزدش رو از قبل میگیره. زندگیت چقدر ارزش داره؟»
دونیا جون
این فرماندهی نبود که در رویا میدیدم، تصور من فردی تنومند، ریشو و با مدالها و سلاحهای بسیار بود. فرمانده لاغر، با ریش تراشیده و چهرهای ظریف بود.
دونیا جون
به وقار و سبکی گربه برفیای راه میرفت که از روی یخی نازک میگذرد.
دونیا جون
والک پرسیدم: «چرا قبل از اینکه بریم نیومدی؟» ریشههای بلوط عظیم در زمین فرو رفته بودند و حفرههای حفاظتی کوچک ایجاد کرده بودند.
«سرم زیادی مشغول مطمئن کردن فرمانده بود، برای پیدا کردن کسی که دستورش رو بگیره زمان سختی داره.» والک نیشش را با لذت شرورانهای باز کرد. «شگفت آوره که بعد از برازل اینهمه کار نیاز به پاکسازی داشته باشه.»
در مورد آنچه پاکسازی شاملش میشد اندیشیدم. پرسیدم: «کی غذای فرمانده رو میچشه؟»
«برای حالا، من. مطمئنم که کاپیتان استار یه کاندیدای عالیه. از اونجایی که اون میدونه همه آدمکشها کین، فکر میکنم کمکش ارزشمند خواهد بود.»
نوبت من بود که لبخند بزنم. استار خوب عمل میکرد اگر از آزمایشات قبول میشد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
او با سهولت ورزشکارانهای حرکت میکرد و من باید به خودم فشار میآوردم تا با قدمهای بلند او هماهنگ باشم.
مارن گفت: «و تو استفراغ زن هستی.»
این توهینی بود که با یک هدف انجامشده بود، علاقهاش به جواب دادن من شدید بود. اگر میخواست مرا نادیده بگیرد، جواب میداد و دور میشد، نه اینکه به خود زحمت دهد به دنبال عکسالعمل تماشایم کند.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
روز بعد فرمانده با والک ایستاده در کنارش دادگاه برگزار کرد. برازل به مقابل او آورده شد تا با اتهامات مواجه شود. همانطور که انتظار میرفت برازل از عنوانش خلع و محکومبه گذراندن بقیه عمرش در سیاهچال فرمانده شد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
در میان تاریکیای که مانند تابوت احاطهام کرده بود، محبوس بودم. چیزی نداشتم که حواسم را از خاطراتم پرت کند. خاطرات روشن و واضح در انتظار بودند تا هر بار که ذهنم منحرفم میشد به من حمله کنند.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
هر کس توانایی مخفی برای خوندن ذهنها و تأثیر گذاشتن روی دنیای فیزیکی بدون لمس کردنش رو داره، اما قدرت ندارن تا با منبع قدرت مرتبط بشن.»
مژده
آیا میتوانستم مراقب دردسر باشم و همزمان لذت ببرم؟ نمیدانستم، اما سعی داشتم امتحان کنم.
مژده
از راه سخت آموخته بودم که اجتناب از مشکلات فایده ندارد. انگیزههای من فرار و مخفی شدن بود که منجر به گیرکردن در یکگوشه بدون هیچ چارهای جز کورکورانه موردحمله قرار گرفتن میشد.
مژده
نوشیدنی تو با زهری مسموم شده بود که گرده پروانه خونده میشه. مال من نه. تنها راه برای کشف گرده پروانه غرغره کردنشه. اون مزه پرتقال پوسیدهای که چشیدی زهر بود.»
مژده
ارتش قلمرو ایژیا تنها یک نسل پیش به قدرت رسیده بود، اما حکومت قوانین سختی را ارائه داده بود که نظامنامهی رفتار خوانده میشد. در طول زمان صلح، بیشتر اوقات، به طرز عحیبی برای ارتش کافی بود، رفتار مناسب اجازه گرفتن زندگی یک انسان را نمیداد. اگر کسی مرتکب قتل میشد، مجازاتش اعدام بود. دفاع از خود یا مرگ تصادفی بهانههایی قابلقبول به شمار نمیآمدند. وقتی گناهکار پیدا میشد، قاتل به سیاهچال فرمانده فرستاده میشد تا منتظر دار زده شدن درملأعام باشد.
کاربر
اولین کارم باز کردن قفسه چوبی کوچکی بود که پادزهرم را در خود داشت. شاید والک دستورالعمل را هم در اینجا نگاه میداشت. فانوسی کم نور روشن کردم تا به داخل بنگرم. بطریهای شیشهای به شکلها و اندازههای مختلف در نور میدرخشیدند. بیشتر بطریها برچسب زهر داشتند. درحالیکه جستجو میکردم حسی فزاینده از ضروریت در من ایجاد شد. تمام آنچه کشف کردم یک بطری بزرگ محتوی پادزهر بود. با دانستن اینکه اگر زیاد ببرم والک متوجه میشود، چند دز را در قمقمهای که در جیبم مخفی کرده بودم ریختم.
ننه پسر
حجم
۳۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه
حجم
۳۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه
قیمت:
۵۰۰
تومان