بریدههایی از کتاب مطالعه زهر
۴٫۲
(۳۴۷)
خاطرات روشن و واضح در انتظار بودند تا هر بار که ذهنم منحرفم میشد به من حمله کنند.
Setare
نگهبانان هرکسی که هر ضعفی را نشان میداد را شکنجه میکردند.
niki
«ذهن بدن رو کنترل میکنه. اگه باور داشتی که قراره بمیری، فقط به خاطر اون باور میمردی.»
Qeziii
«اعتماد کردن سخته. دونستن اینکه به کی اعتماد کنی، حتی سختتر.»
Qeziii
زندگی، محکومیت سخت تریه
Qeziii
«همه تو زندگیشون انتخابهایی میکنن. بعضی بد، بعضی خوب. به این میگن زندگی و اگه میخوای سر فرود بیاری، پس مستقیم برو جلو؛ اما این کار رو نصفه نکن. با ناله در دوزخ تردید نکن.»
Qeziii
«همه تو زندگیشون انتخابهایی میکنن. بعضی بد، بعضی خوب. به این میگن زندگی و اگه میخوای سر فرود بیاری، پس مستقیم برو جلو؛ اما این کار رو نصفه نکن. با ناله در دوزخ تردید نکن.»
Sama
اگر والک جادویم را کشف میکرد، مرده بودم. اگر راهی برای رفتن به سیتیا پیدا نمیکردم، مرده بودم. اگر یک نفر غذای فرمانده را مسموم میکرد، مرده بودم. اگر برازل کارخانهاش را میساخت و به دنبال انتقام پسرش میآمد، مرده بودم. مرده، مرده، مرده و مرده. مرگ با گرده پروانه شروع به جذاب به نظر رسیدن کرده بود. این تنها گزینهای بود که انتخاب میکردم چه موقع، کجا، یا چگونه میمردم.
niki
«اعتماد کردن سخته. دونستن اینکه به کی اعتماد کنی، حتی سختتر.»
مها
«یلنا، چند تا تیکه رو بهطور تصادفی بردار و بجششون.
مها
به والک چسبیدم. او درست میگفت، به او نیاز نداشتم، اما میخواستم تا ابد مال من باشد.
niki
آن شب منتظر والک ماندم تا به اتاق جنگ همراهیم کند. او ملبس به یونیفورم کامل از پلهها پایین آمد. نوارهای قرمز شانههایش را پوشانده بود، شش مدال سمت چپاش صف کشیده بودند. وقار از او ساطع میشد. تحت تاثیر قرار گرفته بودم، البته نه برای قیافه ناراحت و ناراضیای که او داشت مانند بچه بداخلاقی که مجبور شده بود بهترین لباسهایش را بپوشد اخم کرده بود. جلوی دهانم را گرفتم، اما نتوانستم مانع خندهام شوم.
«کافیه. باید این چیز لعنتی رو یه بار در سال بپوشم تا جایی که اهمیت میدم، خیلی نیست.» والک یقهاش را درست کرد. «آماده ای؟»
کنار در به والک ملحق شدم. یونیفورم بدن ورزشکرانه او را بیشتر جلوه میداد و افکارم به این سمت رفت که او با یونیفورمش که دور پاهایش گلی شده بود چقدر عالی به نظر میرسید.
از دهانم پرید: «گیج کننده به نظر میرسی.» خجالت زده، با یورش گرمایی که در بدنم منتشر شد، سرخ شدم. یقیناً بیشتر از آنچه که متوجه شدم کنیاک قورت داده بودم.
«واقعا؟» والک به یونیفورمش نگریست. بعد شانههایش را عقب برد و درحالیکه یقههایش را تکان میداد متوقف شد. قیافه عبوسش با لبخندی متفکرانه عوض شد.
گفتم: «آره، واقعا.»
rose
با یه حقه جدید. تمام چیزی که نیاز داری یه چاقوی تیز و یه شعله کوچیکه. حالا اولین مجموعه از حروف رو برام بخون
rose
قبل از اینکه بتوانم صدای دیگری تولید کنم، مرا بوسید.
وقتی بازوانم را دور گردنش پیچیدم و بوسهاش را با اشتیاق برابر برگرداندم، تمایل مدتها سرکوبشده به حیات زبانه کشید.
پاسخم شگفتیای دلپذیر بود. بعد از تجاوز ریاد میترسیدم که بدنم از وحشت و درد قفل شود؛ اما درهمپیچیده شدن بدنهایمان ذهنها و روحهایمان
Sara
اگرچه اوج لذت زود از بین رفت، والک و من از دوباره امتحان کردن خوشحال بودیم. به هم آمیختیم، ذهنهایمان یکی شد. ذات او را به درون کشیدم، با احساس بدنش در بدنم جشن گرفتم و از نوازش پوستش بر پوستم شاد شدم. او شکافهای درون قلبم را با شادی و نور پر کرد. حتی اگرچه در حصیری کثیف دراز کشیده بودیم و با آیندهای نامعلوم مواجه بودیم، وزوزی عمیق از رضایت بدنم را لرزاند.
Sara
«تمام کارکنان قلعه پول میگیرن؟»
«آره.»
«پیشمرگ هم پول میگیره؟»
«نه.»
«چرا نه؟» تا زمانی که والک اشاره نکرده بود در مورد دریافت دستمزد فکر نکرده بودم.
«پیشمرگ دستمزدش رو از قبل میگیره. زندگیت چقدر ارزش داره؟»
Sara
نیکس با لذت لبخند زد. «همون فاحشهای هستی که فکر میکردم باشی. الان، یادت باشه، باید مجازات شی. ران او جای دستش را گرفت. شروع به کشیدن کمربندم کرد.»
زانویم را بین پاهایش مالیدم و بعد آن را مستقیم به بالا و وسط پاهایش کوبیدم. نیکس نالان دولا شد. چاقو را با هر دو دستم گرفتم تا از بیشتر فرو رفتنش در گردنم جلوگیری کنم. حتی با وجود اینکه از درد تیز به خود میپیچدم صدای آری در سرم طنین انداخت. «بهتره دستات بریده شن تا گردنت.» با تمرکز روی تیغه، سلاح را هل دادم. نیکس به عقب تلوتلو خورد.
نیکس خرناس کشید: «هرزه.» و بازویش را عقب کشید تا چاقو را بچرخاند.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
مخصوصاً نیکس که اخم میکرد و نگاههایش پوستم را میسوزاند.
درحالیکه در قلعه راه میرفتیم والک ساکت بود. به دفتر فرمانده رفتم تا شامش را بچشم. والک با من آمد.
«اشاره به نام برازل به یادم آورد که میخواستم ازت در مورد کریولو که فرمانده ازش لذت میبره بپرسم. از مزهاش خوشت میاد؟»
کلماتم را با دقت انتخاب کردم. «آره، دسر فوقالعاده ایه.»
«اگه از خوردنش دست بکشی، چه حسی داره؟»
«خب ...» نامطمئن ازاینجاکه مکالمه به کجا منتهی میشود مکث کردم. «صادقانه، ناامید میشم. هر روز صبح منتظر خوردن یه تیکه از اونم.»
والک پرسید: «تا حالا آرزوی کریولو رو داشتی؟»
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
والک پرسید: «چرت خوبی بود؟»
«بهترم. همراه خوابیدهام خرناس میکشید.»
والک از روی سرگرمی خرخر کرد.
_«چقدر خواب بودم؟»
_«گفتنش بدون خورشید سخته. حدس میزنم نزدیک غروب خورشید باشه.»
آخرین دوز پادزهرم را دیروز صبح دریافت کرده بودم. این تا فردا صبح به من زمان برای زندگی میداد، اما علائم زهر زمانی در امشب اتفاق میافتاد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
اگر سعی نمیکردم آنها را با شرایط خودم بیرون بکشم، آنها زمان و موقعیت را انتخاب میکردند
مژده
حجم
۳۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه
حجم
۳۱۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه
قیمت:
۵۰۰
تومان