بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شطرنج با ماشین قیامت | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب شطرنج با ماشین قیامت اثر حبیب  احمدزاده

بریده‌هایی از کتاب شطرنج با ماشین قیامت

امتیاز:
۴.۱از ۵۵ رأی
۴٫۱
(۵۵)
محمد حداکثر هفت ثانیه می‌توانست شاسی بی‌سیم را در حالت ارسال نگه‌دارد؛ و گرنه ترانزیستور‌های بی‌سیم می‌سوخت. پیرزن در طوفان هم دست بردار نبود. کاش شاسی دهانش بیش‌تر از هفت ثانیه کار نمی‌کرد.
Narges Nj
و شب، وقتی (عیسی) با دوازده شاگرد خود سر میز شام می‌نشست؛ به ایشان گفت: «یکی از شما به من خیانت می‌کند،... آن‌ که اول، دستش را با دست من، به سوی بشقاب دراز کرد» ... آن‌گاه به ایشان فرمود: «امشب همه‌ی شما مرا تنها می‌گذارید. چون در کتاب آسمانی نوشته شده که خدا چوپان را می‌زند و گوسفندانِ گلّه، پراکنده می‌شوند.» پطرس گفت: «اگر همه، شما را تنها بگذارند؛ من از کنار شما دور نخواهم شد.» عیسی به او گفت: «باور کن که همین امشب، پیش از آن که خروس بخواند، تو سه بار مرا انکار کرده، خواهی گفت که مرا نمی‌شناسی!» انجیل (متی)
tizaras
پیر که شدید؛ می‌فهمید. شاید بدتر از من. من کسی را در عمرم نکشته‌م. ولی شما می‌خواید بکشید. الان جوانید و مغرور. به هیچ آینده‌ای ‌فکر نمی‌کنید. سال‌ها می‌گذره. تازه اگر از این جنگ، جونِ سالم به در ببرید. من هم از شما بدتر بودم. خیلی بدتر! حداقل ۳۵ سال زندگی‌تون رو، برای یک هدفِ پوچ، تباه می‌کنید. حالا هر چی می‌خواد، باشه. همه‌ش پوچه! همه‌ش!
Zeinab
دربارۀ سه روز از زندگی ِ یک پسر شانزده‌سالۀ بسیجی است که دیده‌بان توپخانۀ ایران و تجسّس‌گر مقر‌های اسقرار دشمن است. ما هرگز نام جوان را نمی‌فهمیم، ‌ اما مطابق نقشی که به‌عنوان مسئول گروه آوارگان ِجنگ دارد، نام رمزی‌اش ‌موسی است. زیرکی و کنجکاوی سیری‌ناپذیرش، برای ساختن یک رزمندۀ بسیجی موفق از او کافی است. اما به خاطر جوانی، تجربیات و ادراکش از زندگی و نیز ذات انسان محدودیت‌‌های قابل‌فهمی دارد. مسئولیت دو کار به رزمندۀ جوان واگذار می‌شود: نخست، بعد از آنکه رانندۀ وانت غذا، به‌شدت مجروح می‌شود، ‌ او مجبور است که غرور نوجوانی‌اش را کنار بگذارد و تنزل رتبه‌اش را از دیده‌بانی توپخانه به یک تحویل‌رسان غذا پذیرا باشد. ثانیاً، ‌ایرانی‌ها متوجه می‌شوند که عراقی‌ها به یک سیستم رادار پیشرفتۀ غربی (همان ماشین قیامتی که عنوان اثر است) دست یافته‌اند که می‌تواند با دقت زیاد منبع آتش توپخانه‌شان را شناسایی کند. علاوه بر دیده‌بانی برای توپخانه‌شان، رزمندۀ جوان حالا باید رادار دشمن را نیز بیابد،
پوریا
"قدرت دیدِ گربه، نباید مانند قوه‌ی بینایی قورباغه‌ی امیر باشد. اگر گربه‌ی بدبخت هم، مانند قورباغه، منتظر حرکت غذای‌اش می‌ماند؛ چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ فرقِ این دو، در چه بود؟ گربه، مرده‌خواری می‌کرد؛ مثل امشب، که مهندس، غذای این دو زن را به حیوان داده بود و قورباغه، زنده‌خوار بود؛ دقیقاً مانند ماشین قیامت...!"
موعود
اصل عملیات اینه که اسدالله و محمد شهید بشن. بعد می‌رن اون دنیا. قراره طی یک عملیاتِ برنامه‌ریزی شده، پل صراط رو منفجر کنن و از خدا انتقام بگیرن! مهندس پس رفت و بِروبِر نگاهم کرد. ـ دروغ می‌گی! پس این‌قدر عاقل بود که چرندیات و شوخی‌‌های بین من و اسدالله را قبول نکند. ادامه داد: ـ اگه راست می‌گی، مواد منفجره رو از کجا می‌آرن؟ یاد قبرها افتادم و گلوله‌‌های منفجر نشده. ـ جناب‌عالی، اگه یک بار سری به قبرستون می‌زدی؛ می‌دیدی که چه‌قدر قبر هست که گلوله‌ی توپِ عمل نکرده، سوراخ‌شون کرده. پل صراط هم که خیلی باریک و نازک ساخته شده؛ تا کسی نتونه ازش عبور کنه. طبق محاسبات ما، یک گلوله‌ی ۱۲۰ میلیمتری عمل نکرده، کافیه که این پل رو دود کنه؛ بفرسته هوا! حالا این دلیل، برای کمک کردنِ تو به عملیات، کافی هست یا نه؟
سرگشته
خانم مادرته! عمّته! مادر قحبه! و شترق در را به هم کوبید. چند لحظه‌ای طول کشید تا موج این انفجار رهایم کند. بعد سوار ماشین شدم. در حال حرکت بودم که حس کردم؛ کم‌کم در حال عصبانی شدن هستم. "به مادر من فحش داد! به مادر من، که تا حالا آزارش به او نرسیده! مگه من چی گفتم؟ با احترام صداش کردم. غذا برایش بردم. زهر مار بخوره! زنیکه‌ی نفهم! اون از صبح که روسریش رو در می‌آره و این از حالا، که جواب ادب منو با فحش می‌ده. شعور نداشت حتی سراغ پرویز رو بگیره. باشه. باشه. اگر برات غذا آوردم! گور پدر مهندس! برای اونم غذا نمی‌برم. مگه من نوکر پدرشونم؟ شب تا صبح دیده‌بانی و صبح هم ملاقه به دست و پیش‌بند به کمر، نوکر گیتی خانم و مهندس دیوانه! فعلاً فقط غذای مقر را می‌دم و بس. بقیه هم به جهنم! مثل آدم برن از مسجد غذا بگیرن. اصلاً تقصیر این پرویزِ ترکش خورده‌اس که تمام این بلاها داره سر من می‌آد. "
سینا
آقا! با این گیتی بحث نکن! خیلی خطرناکه! ـ ظهر مزه‌اش رو چشیدم. همین؟ ـ یعنی سر تو هم بلا آورد؟ شلوارت را کشید پایین؟! ... چی داری می‌گی؟ با چماق زد؛ ماشین رو خرد کرد! ـ شانس آوردی؛ آقا! شانس آوردی. این گیتی خوشگله، اصلاً معروف بود که با هر کی جر و بحث‌اش بشه؛ فقط دست می‌کنه، وسط خیابان؛ شلوار طرف رو، جلوی همه می‌کَنه! با تعجب، به زن نگاه کردم. ـ تو خیابون، جلوی همه، شلوار مرد‌ها را می‌کَنده؟ انگار که حرف کاملاً ابلهانه‌ای ‌زده باشم؛ رو تُرش کرد. ـ شلوار مردا؟ شلوار مردا؟ نه، آقا! پیژامه‌ی زن‌‌های همسایه رو! ـ راست می‌گی؟ ـ بیا، آقا! اینا رو رها کن، بریم! این زن، از سگِ هار بدتره! بی‌اختیار دست به فانسقه بردم. محکم شلوارم را نگه داشته بودم
سینا
مهندس با قابلمه و دو فانوس راه افتاد. بعد گربه‌ی پشمالو و بعد گیتی و دخترش. با نوکِ اسلحه، جلو را نشان دادم. هر دو کشیش، منظورم را خوب فهمیدند. در آخر زنجیرِ گروه، خودم قرار گرفتم. حرکت، دوباره آغاز شده بود. فاصله‌ها به طور طبیعی از هم به شکلی تنظیم شده بود که انگار یک گروه تعلیم دیده‌ی نظامی، به ستون، در اختفا و استتار کامل، در حال حرکت به سمتِ خطِ مقدم نبرد است و بین هر کدام از افراد، فاصله معینی تعیین شده؛ تا نزدیکی بیش از حد، باعث بالا رفتن تلفات‌شان در اثر شلیکِ غافلگیرانه‌ی دشمن نشود. در این گروه کماندویی، گیتی و دخترش، از مهندس فاصله گرفته بودند‌؛ کشیش‌ها از گیتی و دخترش؛ و در آخر سر، من از همه...
سینا

حجم

۲۷۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۷۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
۷۱,۴۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد