بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شطرنج با ماشین قیامت | طاقچه
کتاب شطرنج با ماشین قیامت اثر حبیب  احمدزاده

بریده‌هایی از کتاب شطرنج با ماشین قیامت

امتیاز:
۴.۱از ۵۵ رأی
۴٫۱
(۵۵)
سؤال نکن! جواب بده! What (وات) یعنی چه؟
💚💜F.T.M.H💜💚
وقتی پرویز فرمان را پیچاند؛ با هر دو دستم آن را گرفتم. ترمز کرد. ـ چته؟ ـ نپیچ! چرا می‌ری این‌جا؟ ـ خب، یه مشتری نقدِ دیگه این‌جاس. لامصب! می‌ذاری به کارمون برسیم یا نه؟ باز در تصمیم گیری مردد ماندم. از بچه‌گی که فهمیدم چنین جایی وجود دارد؛ حتی از رد شدن از خیابان‌‌های کناری‌اش هم به شدت بیزار بودم. با آن که بعد از انقلاب، درِ بزرگِ آهنی و قلعه مانندش را کنده و همه زن‌ها را برده بودند؛ باز هم یک بار نشده بود که از این محله رد شوم. پرویز درست وارد محوطه شده بود. خانه‌‌های کوچک و قدیمی، به ردیف، بدون هیچ شکل خاصی. حس کردم که این خانه و محله را فقط برای همان لحظه‌‌های خوشگذرانی ساخته بودند. هیچ معیاری نداشتند؛ جز چهاردیواری بودن و پنجره‌‌های بزرگ. و مردهایی که وارد محوطه می‌شدند؛ چند قدمی در این کوچه‌ی بن‌بست راه می‌رفتند؛ خانه‌ای را انتخاب می‌کردند و بعد... چشم‌هایم را بستم و ناخودآگاه دست به پای راستم بردم. چرا پس از سال‌ها، باید به یادِ جای باتومِ پاسبان، بر پایم می‌افتادم؟ هنوز حس ناخوشایند آن ظهر تابستان که از این جا سر در آوردم باهام بود.
سینا
همیشه همین طور بود. انتظار شدید خواسته‌ای ‌را می‌کشیدم و لحظه‌ی وصال، ماجرا به صورت دیگری در می‌آمد.
موعود
ـ خودتو با سیگارِ مفتی خفه نکنی! سرباز خندید. و در همان حال، دستش را برای زدن پکی دیگر، به دهان نزدیک ‌کرد. دکمه‌‌های پیراهنش تا نیمه، باز بود. ـ بی‌خیال! ـ آره، بی‌خیال! طناب مفتی هم اگه گیرت بیاد؛ خودت رو دار می‌زنی! نه؟
نقطه ویرگول
عقربه‌ی ثانیه شمار، بر عکس ساعت‌‌های دیگر، هیچ تأملی بر اعداد نمی‌کرد و بی‌تأمل، با سرعتِ یک‌سان به راهش ادامه می‌داد تا دوباره به سر جای قبلی‌اش برسد و باز هم تکرار و تکرار. و عقربه‌‌های دیگر، هن‌و‌هن‌کنان به دنبالش. و دوباره عقربه‌ی ثانیه شمار به سانِ یک دونده‌ی دوِ امدادی، از روی عقربه‌ها می‌گذشت و آن‌ها را ریش‌خند می‌کرد.
موعود
اگه الان یکی از ترکش‌‌های سقف به قلب یهودا برخورد کرده بود؛ حتماً بقیه‌ی حواریون داد می‌زدند: یهودا ترکش خورد! یهودا شهید شد! و تا آخرِ قیامت، همه یهودا را به جای خائن، شهید می‌نامیدند: آه این یهودای عزیز که در تابلوی شام آخر، خود را حائل بین ترکش‌ها و مسیح کرد و به جای آن مصلوب بزرگ، شربت شهادت نوشید.
علاقه بند
بهم می‌گفت برات کفش می‌خرم؛ لباس می‌خرم؛ فقط، خوشگل خانم! بشین کنارم؛ همه ببینن چه تیکه‌ای ‌تور زدم! ... منزلگه یاران این‌جاست! میدان سواران این‌جاست! تشنه لبان را برگویید! سرچشمه‌ی باران این‌جاست! سعی کردم زمان فرضی فرود آمدن دستان بچه‌ها بر سینه‌ها را حساب کنم و همراه با آنان، دست راستم را بر سینه بکوبم
سینا
به گورستان حملش می‌کردند؟ با وجود بیل میکانیکی که صبح تا غروب، زمین آن‌جا را می‌شکافت چیزی به‌ نام وقت‌کُشی برای کندنِ قبر وجود نداشت. یکی از آن صدها قبر آماده... "
مها
اون دو تا می‌رن اون دنیا. و چون شهید شده‌ن؛ فرشته‌‌های کاتب مجبورن اسمشون رو تو ردیف بهشتی‌ها بنویسن. بعد که پل صراط رو منفجر کردن؛ چون فرشته‌ها، بعد از مرگِ آدم، هیچ کاری نمی‌تونن بکنن و تو پرونده دست ببرن؛ هاج و واج می‌مونن. پرونده‌ی دو تا شهیدی رو دستشون می‌مونه که چوب لای چرخِ قیامت خدا گذاشتن. این یعنی یک کودتای واقعی! دنیا رو چه دیدی؟ شاید جهنم رو هم سرد کردن و با آدمای خوش‌فکر جهنمی، توپ‌خانه ساختن و یه روز که همه تو بهشت، مست و لایعقل افتاده‌ن، دامب و دامب و دامب، مثل الآن، زدن و بهشت رو گرفتن. آره! چرا نشه؟ این یک انتقام واقعی‌یه! حساب و کتاب قیامت کاملاً به هم می‌ریزه.
علاقه بند
"این دو گلوله‌ی جدید، کلافه‌شون می‌کنه. خدایا! ما رمیت رو به گلوله خوندم. تو خودت انتقام مادری رو که امشب توی سردخونه‌اس و بچه‌هاش که تو این شبِ زمستونی، بدون مادر خوابیدن؛ رو هر طور که صلاح می‌دونی بگیر! نگذار این ماشین بر ما مسلط بشه! ما آخرین کاری را که در توان‌مون بود؛ انجام دادیم. خدایا! تو خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که همه‌ی این بچه‌ها، می‌تونن از این شهر برن و مثل خیلی‌ها که ادعای بندگی ات رو دارن راحت یک گوشه بشینن و فقط دعا کنن. پس به این حرکت، برکت بده! "
موعود

حجم

۲۷۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۷۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد