بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب من زنده‌ام | صفحه ۱۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب من زنده‌ام

بریده‌هایی از کتاب من زنده‌ام

نویسنده:معصومه آباد
انتشارات:انتشارات بروج
امتیاز:
۴.۷از ۸۲۶ رأی
۴٫۷
(۸۲۶)
تمام کلماتی که پدرم با دستان لرزان نوشته بود را مثل شربتی خنک و گوارا نوشیدم و کلمه به کلمه خواندم: «نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مرده‌ها و زنده‌ها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگ‌های درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه‌ی گل‌های باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا می‌زدند حتی مترسک باغ حیاط که لباس‌های تو را می‌پوشید از فراق تو مُرد. به خدا می‌سپارمت تا همیشه زنده باشی.»
leila
حرف‌های شیخ، هم شنیدنی بود و هم دیدنی اما نفهمیدنی! می‌گفت: قطعاً خدا شما را دوست داشته که به ضیافت قائدالرئیس دعوت‌تان کرده است تا شما اینها را که مسلمان هستند دشمن ندانید، اینها نماز می‌خوانند، روزه می‌گیرند، اینها برادران شما و میزبان شما هستند. شما به یک کشور اسلامی آمده‌اید. کربلا و کلید بهشت اینجاست. شما فریب کسانی را خورده‌اید که اسلام و دین را نمی‌شناسند. مسعود رجوی آغوش خود را برای شما گشوده است. کار نظام جمهوری ایران تمام است و به نفس‌نفس افتاده. شما به فکر خودتان و خانواده‌هایتان باشید و به ریسمان خدا که در دست مجاهدین فی‌سبیل‌الله است چنگ بیندازید.
leila
با خود گفتم عجب شیخ دیوانه‌ای! به شیخ چه گفته‌اند که پرت و پلا می‌گوید؟ عجب دنیایی، عجب بازار مکاره‌ای به راه افتاده است. بازاری که شیخ و غیرشیخ نمی‌شناسد. همه آدم‌فروش شده‌اند. یعنی شیخ هم با این همه زهد و تقوا و اخلاق به دام دنیا گرفتار شده است؟ پس گرفتاری و فریب نفس و شیطان تا آخرین لحظه با همه هست و از هیچ‌کس ناامید نیست. یاد حرف پدرم افتادم که می‌گفت «بهترین دعا عاقبت به خیری است» !
leila
اما چه دیدنی! می‌دیدیم و زار می‌زدیم، می‌دیدیم و غصه می‌خوردیم؛ قیافه‌های زرد و گونه‌هایی بیرون‌زده و چشمانی که در حدقه فرورفته بود و استخوان‌هایی بی‌هیچ حفاظ گوشت و چربی، شکم‌های به کمر چسبیده‌ای که در لباس‌های یک‌شکل و یک‌رنگ گم شده بودند. ریش برادران‌ را هفت‌تیغه کرده بودند تا به خیال خودشان ریشه‌ی حرس‌الخمینی (پاسدار) بودن را که تنها جرم نابخشودنی‌شان بود، در آنها بخشکانند.
leila
شب‌هایی که به سختی با خواب کلنجار می‌رفتم با آقا حرف می‌زدم. یادم می‌آمد که می‌گفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می‌کند. وقتی به خدا توکل‌ کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه می‌روید اما پرت نمی‌شوید، تا اعماق دریا می‌روید اما غرق نمی‌شوید، در شعله‌های آتش می‌افتید اما نمی‌سوزید. فقط به راه رفته‌تان یقین داشته باشید.
leila
رد سیلی دکتر سعدون بر صورتم نقش بسته بود. مریم برای دلداری دادن به من با گوشه‌ی مقنعه‌‌اش دهان خون‌آلودم‌ را پاک می‌کرد. اما دردناک‌تر ‌از درد آن سیلی، این‌ بود ‌که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورتم احساس کرده بودم. این حس آنقدر برایم چندش‌آور بود که برای خلاصی ‌از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم تا شاید بتوانم رد دست‌های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم. مریم‌ که از پرس‌وجو و کنجکاوی من به شدت عصبانی شده بود گفت: حالا فهمیدی میرظفرجویان کجاست؟ گفتم: نه، و با بغضی که گلویم را فشار می‌داد ادامه دادم: اما فهمیدم خودم کجا هستم.
leila
پنجاه رأس گوسفند با صدای زنگوله‌هایشان او را همراهی می‌کردند و عراقی‌ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف ‌که سر می‌چرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله می‌ریختند و یکسر بع‌بع می‌کردند. بعد از سی‌ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند ‌که همه با هم در معیت ‌آن همه گوسفند، یک جرعه از ‌آن را بنوشیم.
leila
یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت، بلند شد و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هر چی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال ‌یخی، بچه‌ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی‌ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان‌ها...
leila
به جواد گفتم: دست‌ مردها که باز است، چرا می‌خواهند دست‌های ما را ببندند؟ ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الایرانیین (زن‌های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک‌ترند) . از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر باابهت و خطرآفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری ‌کردم. بعد از اینکه در آن بیابان چیزی برای بستن دست‌هایمان پیدا نکردند یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دست‌های ما را بستند.
leila
گفتم: خواهر بهرامی سربازها را ببین! خدا خیرشان بدهد، زیر این آفتاب داغ، زیر این لوله‌های نفت، با چه زحمتی پاسداری می‌دهند... هنوز جمله‌ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه‌شناس! با سرعت به سمت خودرو‌ی ما خیز برداشتند. با بهت و حیرت به آنها خیره شده بودم. نه راننده می‌خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود، نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم. نمی‌توانستیم هیچ حرفی بزنیم. فقط دور و برمان را نگاه می‌کردیم. چقدر تانک! چقدر خودرو نظامی! خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس‌شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج‌کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: اسیر شدیم. - اسیر کی شدیم؟ - اسیر عراقی‌ها. - اینجا مگه آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی‌ها؟ - الله اکبر، خواهر! همه‌مون اسیر شدیم.
leila
وارد اتوبوس شد و برای بچه‌ها دعا می‌کرد و می‌گفت: عاقبت به خیر شوید، بدهید در راه خدا. به هر کدامشان که می‌رسید، می‌گفتند: برو بعدی! گدا را دست انداخته بودند و شلوغ می‌کردند. هر کدامشان چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: گدا به گدا، رحمت به خدا. آن یکی می‌گفت: تا چیزی ندی چیزی نمی‌گیری. آخر سر هم وقتی گدای بخت‌ برگشته پایین رفت، متوجه شد یکی از بچه‌ها جیبش را زده‌ است. یک ساعت درگیر دعوا با گدا شدیم. خلاصه سهراب را که خبره‌ی این کار بود قسم دادیم که دست از شوخی و بازی بردارد و پولش را بدهد
leila
یک دستم در دست آقا و ‌یک دستم به شلوارم بود و می‌دویدم. یادم آمد که اصلاً آمده بودم سنجاق قفلی بردارم. هر چه التماس کردم که به خانه برگردیم، من یک کار مهم دارم، آقا قبول نمی‌کرد و می‌گفت: تا نفس داری بدو.
leila
سر و صورتش را که پر از گرد و خاک و کف صابون بود می‌بوسیدم و خدا را شکر می‌کردم. با عصبانیت گفت: - خداخیرداده‌ها هواپیماها می‌آن و بمباران می‌کنن و برمی‌گردن، تازه صدای آژیر قرمزشون بلند می‌شه! حمام بودم، شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش ‌که دیدم آب تانکر تموم شد. لباس پوشیدم و یه قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که صدای هواپیماها رو شنیدم. قابلمه رو گذاشتم رو سرم گوشه‌ای نشستم» . دو ترکش جانانه به ته قابلمه اصابت‌کرده و مانع از این شده بود که ترکش‌ها به سر آقا بخورند. ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود. ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه‌ای پرتاب کرده بود. آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد و گفت: جل‌الخالق! راست می‌گن که مرگ دست خداس. نگاه کن!
leila
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی‌پایان هست. همان‌طور که بزرگان دین گفته‌اند مرارت الدنیا حلاوت الاخره. بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که می‌برد و از لابه لای این رنج‌هاست که گره‌های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می‌شود و ستاره‌ی بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود. من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند.
سارا
همچنان حاضر نبودم دست‌هایم را پشت سرم نگاه دارم. آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می‌گشتند که دست‌هایم را با آن ببندند. اما برادرها دست‌هایشان باز بود. به جواد گفتم: دست‌ مردها که باز است، چرا می‌خواهند دست‌های ما را ببندند؟ ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الایرانیین (زن‌های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک‌ترند) . از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر باابهت و خطرآفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری ‌کردم.
شکیبا
نه. مثل همیشه نگرانی‌ام را با پدرم در میان گذاشتم. او همیشه در سخت‌ترین شرایط ضمن اینکه امیدواری می‌داد، سختی‌های بیشتر را پیش‌بینی می‌کرد و می‌گفت: دخترم رنج و درد همزاد آدمی است. سختی‌ها آدم را بزرگ و عاقل می‌کند و آدم هر چه بزرگ‌تر می‌شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می‌شوند. باید بدانی راه‌حل مشکلات در خود مشکلات است، فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا‌ کنی. آن وقت می‌توانی بر مشکلاتت غلبه ‌کنی.
شکیبا
کاش دنیا بداند که بعثی‌ها چطور در جشن تموز (پیروزی کودتای صدام) ، رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخواند و برقصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت.
کاربر ۳۵۷۹۹۱۴
در یک روز شهید شدند و مادر، حجله‌ی همسر و فرزندش را با هم چید. من زنده‌ام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر طلبه‌ی شهید حسین‌زاده (مفقودالاثر) هر شب چشم انتظار، پشت در حیاط می‌خوابد که شاید یک روز پدرش بی‌خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز ‌کند.
کاربر ۹۱۳۲۷۸
به خود دارد. مثلاً جای کفش در جاکفشی است، جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد. جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما
کاربر ۲۷۴۹۷۱n
ما برای حفظ ناموسمان اینجا هستیم، شکنجه می‌شویم و صبر می‌کنیم و از خدا پاداش می‌گیریم. اگر طی این دو سال به شما تعرضی شده ما باید تکلیف جنگ و عراقی‌ها را همین جا روشن کنیم. خونی که برای حفظ عصمت و حیا نریزد با دوا سرخ هیچ فرقی ندارد. گفتیم: خدا را شکر، تا این لحظه در امان خدا بوده‌ایم.
feri

حجم

۳٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۵۲ صفحه

حجم

۳٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۵۲ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان