بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
هلیا دردِ تن، دردِ روح را سبکتر میکند. بالشِ نرم، شرابِ شبهای خالی زندگیست؛ و روزهای جمعه، طولانی، بیهوده، و نفرتانگیز است؛ امّا من روزها را چون سکّههای طلا در خواب، گمکردهام.
حــق پرســت
آنها دوامِ محدودِ شادیهایشان را باور نمیکنند. آنها به لحظههای سنگین ندامت نمیاندیشند. برای کودکان، مرگْ سوغاتیست که تنها به پدربزرگها و مادربزرگها میرسد.
حــق پرســت
چگونه خواهیبود، آن زمان که برفها به روی زمین نشستهاست و سپیدی، شادی نیست، واخوردگی همهی رنگهاست؛ رنگهایی که آفتابزدگی را در دوامی محدودْ احساسکردهاند.
حــق پرســت
ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیمگفت.
ما جادههای خلوت شب را خواهیمرفت.
به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیمداد.
و به هر پرندهی رهگذر سلام خواهیمگفت.
از عابران نشان یک مهمانخانهی متروک را خواهیمگرفت و آنها هر چه بگویند ما نخواهیمشنید.
ــ برویم یک خانهی چوبی کنار رودخانه بسازیم، آنجا که جنگل و دریا با هم کنار میآیند. با چوبهای خشک یک کتابخانهی کوچک درستکنیم. میتوانیم همهی کتابهایی را که دوست میداریم داشتهباشیم __ و یک تخت چوبی. ما هرگز آنقدر خسته نخواهیمشد. شبها بیدار مینشینی و من با تو از سنگفرشِ کوچههای تنگ، از گِلابِ جاری زمستانها و از نسیم بهارنارنجهای شهری که سالها ساکن آن بودیم سخن خواهمگفت.
حــق پرســت
هلیا! گریز، اصل زندگیست.
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم.
حــق پرســت
حالیا تو با درختِ ریشهسوختهیی که به باغ خویش باز میگردد چه میتوانیگفت؟
حــق پرســت
شهر برای آنها میهن کوچکیست آن را دوست میدارند.
شهر، آواز نیست که رهگذری بهیادبیاورد، بخواند و بعد فراموشکند.
هیچکس شهری را بیدلیل نفرین نخواهدکرد.
هیچکس را نخواهییافت که راستبگوید که شهرم را نمیشناسم.
انسان خاک را تقدیس میکند.
انسان در خاک میرویَد چون گیاه و در خاک میمیرد.
حــق پرســت
پدر! از آن خندههای کودکانه که داشتیم و زیورِ زندگی بیآرامِ ما بود اینک جز جنبشی نامحسوس بر لبهای خشک من به جای نماندهاست.
بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدنهای شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستنهای کودکانه را.
شهری که مرا به خویش میخوانَد، همچنانکه فانوسفروشِ دورهگرد، کودکان مشتاق را.
حــق پرســت
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست__ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزّی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفرِ مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند__
حــق پرســت
همیشه صدای پایت را میشنیدم و بعد خودت را میدیدم که در آستانهی در به من لبخند میزنی.
حــق پرســت
ــ چهشده هلیا؟ چرا گریه میکنی؟
ــ باباجان سَرم دادکشید. فرّاشِ مدرسه آمدهبود درِ منزل. به باباجان گفتهبود که من سربههوا هستم. توی مدرسه دنبال پروانهها میدَوَم. سرِ کلاس با گلهای خشکشده بازی میکنم و به حرف هیچکس گوش نمیدهم.
ــ عیبندارد هلیا. تا حالا دهبار به پدر شکایت مرا کردهاند. آخر من سر کلاس حواسم پیش پروانههای توست. فکر میکنم یکروز، توی باغ، وقتی تو نیستی... پروانهیی به بزرگی یک... یک... خیلی بزرگ؛ بهقدر آن رومیزی گلدار اتاق ناهارخوری شما پیداکنم. دنبالش بدوم. باید خیلی مواظبباشم که بالهایش خُردنشود، و او روی بوتهی گل آنطرف باغ بنشیند. دو طرف بالهایش را بگیرم... امّا... ممکناست آنقدر بزرگ هم خوب نباشد. دستوپای خیلی زشتی داشتهباشد، بهقدر بادبزن. اینطور بهتر است. بگیرم و بدوم طرف منزل شما.
حــق پرســت
قایقران اهل کُجور میخندد و میگوید: «نه آقا، مطمئن باشید! من هیچوقت شما دو نفر را ندیدهام. اگر اینطرفها پیدایشان بشود میگویم من همهی مسافران انزلی را میشناسم. اینطور آدمها که شما دنبالشان میگردید اینجا نیامدهاند. پارسال، شاید ولی امسال، نه...»
و ما از جانب دریا __ دور از جاده __ میدویم و با صدای بلند میخندیم و آوازی را که او خواندهاست تکرار میکنیم و فریاد او را میشنویم که میگوید: هر روز بیایید. به شما خوش میگذرد.
حــق پرســت
_ هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظیست.
حــق پرســت
اینک انتظارْ فرسایش زندگیست.
حــق پرســت
مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد.
حــق پرســت
در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شکاست.
حــق پرســت
مگذار که در میان حصارِ گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیکترین کسان خویش، آن زمان که مسیحاصفت بهسوی تو میآیند، بشور.
حــق پرســت
ــ آنها که غریبه نیستند.
هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گِرد یک میز مینشینند، چای میخورند، میگویند و میخندند. «شما» را به «تو» ، «تو» را به هیچ بدل میکنند. آنها میخواهند که تلقینکنندگانِ صمیمیت باشند.
حــق پرســت
گلها ازیاد بردند که باغبانْ آنها را کوچک آفریدهاست. سَر کشیدند و بلندشدند. ما نتوانستیم با گلها بجنگیم. ما نتوانستیم آنها را از خاک جداکنیم. آنها ریشههایی یافتند که دهسال خاکِ نمناکِ باغ را مکیدهبودند. گلها از درختهای بلند و سایهبانهای برگ نترسیدند. گلها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچکتر از همهی آنهاست نهراسیدند؛ و روزی از راه میرسید که باباجان گفته باغچه را بیل بزنند. گفته که مثل تمام حیاط آنجا را هم سنگ بگذارند.
حــق پرســت
هرگز، بعد از آن شَب، مهلتی برای گفتنِ آنچه بر من گذشت بهدستنیامد. واژهها در من ماندند و در من مذابشدند و در آن سرمای زندگیسوز، واژهها در وجود من بستند. من یازدهسال تشنگیِ گفتن را به این شهر آوردهام. رهگذران! به سخنان من گوشبدهید. من پیش از این بارها گفته بودم که التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنّا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
حــق پرســت
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان