بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز.
و از جمیعِ فرداها پیکرِ کینهتوزِ بطالت را مَیافرین.
مرگ، سخن دیگریست.
مرگ، سخن سادهییست.
حــق پرســت
من از دوستداشتن، تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم.
من آواز را برای پُرکردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشقْ بُرجی بیافرینم مِهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک.
دوستداشتن را چون سادهترین جامهی کاملِ عیدِ کودکان میشناختم.
حــق پرســت
ایمان من به رَجعتِ هر شوکتیست که در تخریبِ بِنای پوسیدهی اقتدارِ دیگران نهفتهاست.
حــق پرســت
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیمشدگی را نفرین خواهیکرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتّی لحظهیی را برنمیگرداند.
تو امروز بر فرازی ایستادهیی که هزار راه را میتوانیدید. و دیدگان تو به تو امان میدهند که راهها را تا اعماقشان بپایی.
حــق پرســت
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست؛
من خوب میدانم.
امّا بدان که همهکس برای بازیهای حقیر آفریده نشدهاست.
مرا به بازیِ کوچکِ شکستخوردگی مکشان.
حــق پرســت
آنچه هر جدایی را تحمّلپذیر میکند اندیشهی پایانِ آن جداییست.
حــق پرســت
من، ایماندارم که عشق، تنها تعلّق است. عشق، وابستگیست.
انحلالِ کاملِ فردیت است در جمع.
عشق، مجموعِ تخیلاتِ یک بیمار نیست.
حــق پرســت
گریختن، تنها از احساساتِ کودکانه خبر میدهد؛ امّا تکرار در گریز، ثَباتِ در عشق را اِثبات میکند.
حــق پرســت
هر لحظهیی که در تسلیم بگذرد لحظهییست که بیهودگی و مرگ را تعلیم میدهد.
لحظهییست متعلّق به گذشتگان که در حالْ رخنه کردهاست.
لحظهییست اندوهبار و توانفرسا.
اینک، گسستنِ لحظههای دیگران را چون پوسیدهترین زنجیرهای کاغذی بیاموز.
حــق پرســت
زندگی طغیانیست بر تمامیِ درهای بسته و پاسدارانِ بستگی.
حــق پرســت
دستمالهای مرطوبْ تسکیندهندهی دردهای بزرگ نیستند.
حــق پرســت
تحمّلِ تنهایی از گدایی دوستداشتن آسانتر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همهی شادیها آسانتر است. سهلاست که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد.
حــق پرســت
«شما» را به «تو» ، «تو» را به هیچ بدل میکنند. آنها میخواهند که تلقینکنندگانِ صمیمیت باشند. مینشینند تا بِنای تو فروبریزد. مینشینند تا روزِ اندوه بزرگ. آنگاه فرا رسندهی نجاتبخش هستند.
saaadi_h
مگر مرا دوستنداری؟
_ چرا؛ ولی بازگشت، مَحَبّت را خراب نمیکند. آنها میفهمند که جدایی امکانپذیر نیست.
افسوس هلیا که نمیدانستی امکان بر همهچیز دست مییابد. امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانیست که پیروزی را بالای کلاهخودهای خود چون آسمان احساس میکردهاند. هر مغلوبی تنها به امکان میاندیشد و آن را نفرین میکند. هر فاتحی در درونِ خویش ستایشگر بیریای امکان است. امکان میآفریند و خراب میکند.
حــق پرســت
هلیا! برای دوستداشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوستداشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیزِ نو، خرابکردن هر چیزِ کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.
حــق پرســت
دلم میخواهد سخت و باصدا گریهکنم.
حــق پرســت
ما، در «خفاخانه» های ضمیر خویش، چیزی را پنهان نگهداشتیم. پنهان و سرسختانه نگهداشتیم.
و روزی دانستیم__ و تو نیز خواهیدانست__ که زمانْ جاودانبودن همهچیز را نفی میکند.
پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شدهاست دست مییابد و افسوس بهجای میماند.
حــق پرســت
اسکناسهای کهنه را نوارهای چسب حمایت میکنند،
سربازان را
سنگرها.
حــق پرســت
آه هلیا... چیزی خوفناکتر از تکیهگاه نیست. ذلّت، رایگانترین هدیهی هر پناهیست که میتوان جست.
حــق پرســت
تو باید زندگی در دشت، در دریا و در کنار تنها پنجرهی روشن روز را میآموختی.
در آسمان را چون ستارگان میآموختی.
در موج را، خطیر، جوشان، کفآلود و وحشی میآموختی.
تو باید زندگیکردن را میآموختی.
حــق پرســت
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان