بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
در آن لحظههای عذابآفرین کجا بودی؟
Ni Loo
برای دوستداشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوستداشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیزِ نو، خرابکردن هر چیزِ کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.
العبد
اینجا هیچکس نیست که غروبها به من خوشامد بگوید و موهای نرمش را میان دستهای من بگذارد و بخندد.
Pariya
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز.
و از جمیعِ فرداها پیکرِ کینهتوزِ بطالت را مَیافرین.
مرگ، سخن دیگریست.
مرگ، سخن سادهییست.
و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهمگفت.
که چه سوکوارانه است تمام پایانها.
برای تو از لحظههای خوشِ صوت
از بیریایی یک قطره آب __ که از دست میچکد
و از تبلورِ رنگینِ یک کلام
و از تَقَدُّسِ بیحصرِ هر نگاه __ که میخندد
برای تو از سرزدنْ سخن میگویم.
fatemeh
باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کردهاست.
اطلس
به این شهر سوگند میخورم
و تو ــ ساکن در این شهری
helya.B
... بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟
helya.B
همهجای زمین برای گلهای ما خاک هست و مِهر در خاکْ روییدنیست چون گیاه، و خشمْ گیاهی رُستنیست.
Fatemeh Eshghabadi
کسی خواهدآمد!
به این بیندیش!
هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.
کسی ماندهاست که خواهدآمد. باورکن! کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد.
بنشین به انتظار!
farzane
دیوار، رؤیای نردهها را به گورستانِ بیدرخت میبَرد.
حــق پرســت
میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد.
maryam
و روزهای جمعه، طولانی، بیهوده، و نفرتانگیز است
Husayn Parvarde
هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازد. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست ازدستبرود.
nasim
مگذار که در میان حصارِ گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیکترین کسان خویش، آن زمان که مسیحاصفت بهسوی تو میآیند، بشور
plato
هلیا! فراموشی را بستاییم؛ چراکه ما را پس از مرگِ نزدیکترین دوستْ زنده نگه میدارد، و فراموشی را با دردناکترینِ نفرتها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش میکند، کتابهایی را که خواندهاست فراموش میکند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را... آن را هم فراموش میکند
Arezou
نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
3741
دردِ تن، دردِ روح را سبکتر میکند.
Ara
گلها ازیاد بردند که باغبانْ آنها را کوچک آفریدهاست. سَر کشیدند و بلندشدند.
Ara
ما از خاک نبود که گریختیم، از آنها گریختیم که حرمتِ زمین را با گامهای آلوده میشکستند.
کاربر ۸۵۵۰۹۲۰
... تو باید زندگی در دشت، در دریا و در کنار تنها پنجرهی روشن روز را میآموختی.
در آسمان را چون ستارگان میآموختی.
در موج را، خطیر، جوشان، کفآلود و وحشی میآموختی.
تو باید زندگیکردن را میآموختی.
کاربر ۸۵۵۰۹۲۰
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان