بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
زنی به من نگاه میکند. زنی به من نگاه نمیکند. ما از آن عابری میترسیم که نگاهمان نمیکند.
farnaz Pursmaily
و سوگند به پدر، و فرزندانی که پدیدآورد
که انسان را در رنج آفریدهییم...
.
من هرگز نخواستم که از عشق افسانهیی بیافرینم؛
باورکن!
من میخواستم که با دوستداشتن زندگیکنم __ کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوستداشتن، فقط لحظهها را میخواستم.
آن لحظهیی که تو را به نام مینامیدم.
میـمْ.سَتّـ'ارے
در آن لحظههای خطیر که سپر میافکنی و میگذاری دیگران بهجای تو بیندیشند،
در آن لحظههایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی،
در آن لحظهیی که تو از فراز، پا در راهی میگذاری که آنسوی آن اختتامِ تمامِ اندیشهها و رؤیاهاست،
در تمام لحظههایی که تو میدانی، میشناسی و خواهیشناخت،
بهیاد داشتهباش
که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند.
به زمان بیندیش و شبیخونِ ظالمانهی زمان.
سارا حسن زاده
نفرینْ پیامآور درماندگیست و دشنامْ برای او برادریست حقیر...
famara
سگها خوبتر از آدمها نوارِ حماقتهایشان را دریدهاند.
Alireza2027
من پیش از این بارها گفته بودم که التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنّا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
Alireza2027
آیا اعداد فرزندان تصوّرات ما نیستند؟ آیا زمانْ فراتر از ارقامْ گام برنمیدارد؟
plato
بسیاری چیزها را میتوان دید و باورنکرد و بسیاری چیزها را ندیده باورکرد.
plato
بسیاری چیزها را میتوان دید و باورنکرد و بسیاری چیزها را ندیده باورکرد.
plato
بهیاد داشتهباش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد، آنچه فداکردنیست فدا میکند، آنچه شکستنیست میشکند و آنچه را که تحمّلسوز است تحمّل میکند؛ اما هرگز به منزلگاهِ دوستداشتن به گدایی نمیرود.
plato
التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنّا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
plato
آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند.
plato
میزنند. آنها دوامِ محدودِ شادیهایشان را باور نمیکنند. آنها به لحظههای سنگین ندامت نمیاندیشند. برای کودکان، مرگْ سوغاتیست که تنها به پدربزرگها و مادربزرگها میرسد.
Arezou
در ما دَمیدند که طغیانگر و شورشآفرین باشیم.
ka'mya'b
اما من، از دادرسی دیگران بیزارم هلیا. در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شکاست. شک چیزی به جای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد.
ka'mya'b
ازیادمَران که اینگونه شناساییها بیشتر از عداوت، انسان را خاک میکند. مگذار که در میان حصارِ گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیکترین کسان خویش، آن زمان که مسیحاصفت بهسوی تو میآیند، بشور.
ka'mya'b
افسوس هلیا که آن رَجعتِ دردناکِ ما پایان یک پندار بود...
Ara
انسان خاک را تقدیس میکند.
انسان در خاک میرویَد چون گیاه و در خاک میمیرد.
Ara
_ حرفبزن برادر، حرفبزن!
_ دیر نیست؟
_ برای من که میشنوم دیر نیست.
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیقکنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستوجو کنی یا نکنی، من مَردِ خداحافظی همیشگی نیستم.
بازمیگردم؛ همیشه بازمیگردم.
Saboora
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان