بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
من که از درونِ دیوارهای مشبّک، شب را دیدهام
و من که روح را چون بلور بر سنگترینْ سنگهای ستم کوبیدهام
من که به فرسایش واژهها خوکردهام
و من __ بازآفرینندهی اندوه
هرگز ستایشگرِ فروتنِ یک تقدیر نخواهمبود
و هرگز تسلیمشدگی را تعلیم نخواهمداد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا.
آنچه ماندنیست ورای من و توست.
Saboora
هلیا! برای دوستداشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوستداشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیزِ نو، خرابکردن هر چیزِ کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.
Saboora
در وجودم کسیست که فریاد میکشد: پدر! هرگز گمان مَبَر که من برای دیدن زنی باز میگردم که زمینخوردگی در ضمیرِ اوست.
Saboora
به این شهر سوگند میخورم
و تو ــ ساکن در این شهری
و سوگند به پدر، و فرزندانی که پدیدآورد
که انسان را در رنج آفریدهییم...
قرآن کریم _ سورهی بَلَد
Mahdieh Doshmanfana
برای کودکان، مرگْ سوغاتیست که تنها به پدربزرگها و مادربزرگها میرسد.
Fatima khoshpeiman
... بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پارهمیکنند. شب از من خالیست هلیا.
Fatima khoshpeiman
شاید ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهییم که میتوانستیم ایمان به تقدیر را مغلوبِ ایمان به خویش کنیم. حالیا ایمان شعریست،
Kaabeh Sadat Atashi
خوابم میبَرَد و آنوقت خانم گوشم را فشار میدهد.
ــ کجا هستی؟
ــ توی باغ، خانم! دنبال پروانه میگردم.
ــ برو بیرون سراغ پروانههایت! تو هیچوقت چیزی نخواهیشد. آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست__ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزّی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفرِ مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند
یك رهگذر
هلیا، بازگشتِ ما پایان همهچیز بود. میتوان بهسوی رهایی گریخت اما بازگشتِ به اسارتْ نابخشودنیست
پاییزِ🌱
بخواب هلیا!
تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفتهاست، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهدزد.
پاییزِ🌱
آه هلیا... چیزی خوفناکتر از تکیهگاه نیست. ذلّت، رایگانترین هدیهی هر پناهیست که میتوان جست
پاییزِ🌱
و من بار دیگر نخواهمگفت: هلیا! گریز، اصل زندگیست.
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم.
پاییزِ🌱
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
پاییزِ🌱
تمام آنها که دیوارِ میان ما بودند انتظارِ فروریختنْ عذابشان میداد. کسانی بودند که میخواستند آزمایش را بیازمایند؛ اما من، از دادرسی دیگران بیزارم هلیا. در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شکاست. شک چیزی به جای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد.
پاییزِ🌱
هلیا بِدان که من بهسوی تو بازنخواهمگشت. تو بیدار مینشینی تا انتظارْ پشیمانی بیافریند.
پاییزِ🌱
همهجای زمین برای گلهای ما خاک هست و مِهر در خاکْ روییدنیست چون گیاه، و خشمْ گیاهی رُستنیست.
پاییزِ🌱
گریستن، هلیا. تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.
پاییزِ🌱
هلیا! در آن لحظههای عذابآفرین کجا بودی؟
پاییزِ🌱
بدهید. من پیش از این بارها گفته بودم که التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنّا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
پاییزِ🌱
تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
پاییزِ🌱
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان