«پاکش نکن، اشک عاشق تبرکه.
Mahtab
علی نجفی سلاح سیاوش را بهطرف رستم و سهراب گرفت و نعره کشید: «یک کلمهی دیگه حرف بزنید تا بفرستمتون لادست زال و سیمرغ. بس کنید دیگه، آخه شماها چه مرگتونه؟»
Mahtab
سیاوش به آسمان پرستاره نگاه کرد و از ته دل گفت: «خداجون، خودم و این رفیق خلتر از خودم رو به دست با کفایتت میسپارم.» دانیال لب گزید و گفت: «الهی آمین.»
یا فاطمه زهرا (س)
آدم بره زیر زمین با سیم بکسل بادبادک هوا کنه، ولی اینطوری کنف و دماغسوخته نشه.
یا فاطمه زهرا (س)
سیاوش با بهت و حیرت به بهمن خیره شد. انگار زمان کند شد. سیاوش گلولهها را میدید که به سینهی بهمن میخوردند و از کتف و شانههایش بیرون میزدند. دستان بهمن بیاختیار بالای سرش تکان میخورد: رقصی غریب، رقص مرگ.
یاسمن
سیاوش کف دستانش را به دهان نزدیک کرد؛ اما مکث کرد. یاد دانیال افتاد که از تشنگی و عطش جان میداد. یاد رستم که از عطش بیهوش شده بود و کربلایی، اکبر خراسانی، حسین نجفی، رضا گیلانپور، علی نجفی، و اسماعیل که سهم آب خود را به دانیال بخشیده بود و...
آب در نزدیکیاش بود، اما نمیتوانست آن را بنوشد. آیا نوشیدن آب خیانت به دوستانش نبود؟ صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «چهطوری تحمل کردی تشنه وارد رودخانه بشی و آب نخوری یا حضرت عباس؟ به فدای لب تشنهات یا حسین.»
یاسمن
حالا به انبار تدارکات حمله میکنید. رستم و سهراب ما رو باش. روح فردوسی شاد.»
Mahtab
سعی کن با قدرتی که داری خدمت کنی، نه ریاست.
ایران
دو نفری رفتند و روی یک تختهسنگ نشستند. سیاوش نفس عمیقی کشید. دانیال با محبت نگاهش کرد و پرسید: «راستی، چهطور شد که نرفتی؟»
سیاوش چپچپ به دانیال نگاه کرد و گفت: «چه حرفها میزنی. مگه من میتونم توی عتیقه رو ول کنم؟»
دانیال خندید. سیاوش هم خندید و گفت: «اما پررو نشیها. فراموشش کن.»
خندهی هر دو شدیدتر شد. سیاوش پرسید: «راستی، نگفتی لحظهی بمباران چهطور شد. تعریف کن.»
ka'mya'b
سیاوش کنار ساحل نشسته بود و به دریا خیره شده بود. آب موج برداشت. جوشان و خروشان میآمد تا نزدیکی سیاوش و برمیگشت. مرغان ماهیخوار خودشان را به باد سپرده بودند. سیاوش بلند شد. مشتش را گره کرد. رو به دریا فریاد کشید:
تو کجا بودی وقتی بچهها از تشنگی و عطش دستوپا میزدند؟ جون میدادن و پرپر میشدن کجا بودی؟ اگه یک موج از آب تو بود خیلیها شهید نمیشدن. تو کجا بودی که حالا داری برای من رجز میخونی و موجهات رو بهطرفم میفرستی؟
خم شد و مشتی ماسه چنگ زد و بهطرف دریا پرت کرد.
یا فاطمه زهرا (س)