«پنج تا چی عزیزم؟»
«برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روز است که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟»
محمدرضا
«پنج تا چی عزیزم؟»
«برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روز است که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟»
محمدرضا
یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست.
MAHDI
سو، من دختر بدی بودم. یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست.
بید مجنون
هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز میکنند قدرت شفابخشی داروها نصف میشود.
بید مجنون
ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟»
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟!
Yarin
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
Nastaran