بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین برگ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین برگ

بریده‌هایی از کتاب آخرین برگ

۴٫۸
(۳۳۳)
از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگ‌های خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.
_SOMEONE_
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.
ــسیّدحجّتـــ
آخرین برگ در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیه‌ای کوچک، خیابان‌ها شکلی نامنظم و گیج‌کننده دارند. این خیابان‌ها چندین بار همدیگر را قطع کرده‌اند و به همین خاطر باریکه‌هایی بینشان ایجاد شده که به آن‌ها می‌گویند «محله». این محله‌ها پیچ و خم‌های عجیب و غریبی دارند و هر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع می‌کند. یک بار هنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را در این خیابان پیدا کرد.
H
«شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟» سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.» «نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟» سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
سین.ز
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.
fmf
آن‌ها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آن‌ها به هم بیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
بلاتریکس لسترنج
ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟» سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.» «نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟» سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟!
_SOMEONE_
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟» سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
بلاتریکس لسترنج
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟!
𝑴𝒂𝒔𝒖𝒎𝒆
عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.»
maryam
خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟» سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.» «نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟» سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
mahsan_salehi
آقای ذات‌الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه‌ای نبود
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را می‌شمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ‌کننده به چشم می‌خورد و دیوار آجری ساختمانی که چند متر آن طرف‌تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشه‌های خشک و درهم تنیده‌اش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگ‌های درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخه‌های عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود. سو پرسید: «موضوع چیست عزیزم؟» جانسی به آهستگی پاسخ داد: «شش، آن‌ها حالا خیلی سریع‌تر می‌ریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد می‌گرفت. اما امروز ساده است.
K24
آقای ذات‌الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه‌ای نبود.
⚖️وکیل بعد از این⚖️
جانسی گفت: «پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون می‌خواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگ‌های خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.»
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب‌سنج را تکان می‌داد به او گفت: «شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟» سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.» «نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟» سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمی‌کند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.
S.s
آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات‌الریه مرد. او تنها دو روز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش در حالی‌که به سختی درد می‌کشید پیدا کرد. کفش‌ها و لباس‌هایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمی‌دانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار می‌کرده. اما بعد آن‌ها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگ‌های سبز و زرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمی‌کند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.
Ahmad
از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگ‌های خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم
ــسیّدحجّتـــ
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.
شريان

حجم

۱۱٫۸ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۵ صفحه

حجم

۱۱٫۸ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۵ صفحه

قیمت:
رایگان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد