بریدههایی از کتاب آخرین برگ
۴٫۸
(۳۳۳)
سرانجام یک روز شاهکارم را میکشم و آن وقت همه با هم از اینجا میرویم.
علی
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
nu_amin_mi
سو پاسخ داد: «او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.»
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
الهام حمیدی
جانسی گفت: «این آخرین برگ است. فکر میکردم حتماً در طول شب میافتد آخر صدای باد را میشنیدم. امروز میافتد و من هم با افتادنش خواهم مرد.»
z
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک
MAHDI
«نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟»
سو با ریشخند گفت: «یک مرد؟ مگر یک مرد ارزش فکر کردن را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.»
بید مجنون
یکی دیگر هم افتاد. نه، من سوپ نمیخورم. فقط چهارتا مانده. میخواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت.»
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت: «جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پردهها را میکشیدم.»
K24
نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده.»
«پنج تا چی عزیزم؟»
«برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روز است که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟»
سو با تمسخر گفت: «تا حالا هیچ وقت همچین حرف مسخرهای را نشنیده بودم. برگهای آن درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلی آن درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش. چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت... بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویم. اون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشیام را بکشم
K24
علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آنها به هم بیشتر نزدیک شوند
plato
تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
m.mah
هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز میکنند قدرت شفابخشی داروها نصف میشود.
m.mah
یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست
mia:)🌾🪐...
آقای ذاتالریه را نمیتوان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانهای نبود. اما او به جانسی حمله کرد
الهام حمیدی
میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.
mia:)🌾🪐...
هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم.
mia:)🌾🪐...
آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.»
محمدرضا
آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.»
محمدرضا
روز بعد دکتر به سو گفت: «خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.»
محمدرضا
میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.»
محمدرضا
میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.»
محمدرضا
حجم
۱۱٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
حجم
۱۱٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
قیمت:
رایگان