بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اعتراف | صفحه ۲۲ | طاقچه
کتاب اعتراف اثر لئو تولستوی

بریده‌هایی از کتاب اعتراف

۴٫۲
(۱۱۱)
مدت‌ها بود چنین گرفتار بودم. بیماری و مرگ به زودی فرا خواهد رسید (حال هم رسیده‌اند) ، در مورد عزیزانم و خودم دیده‌ام، دیگر چیزی جز کرم‌ها و ویرانی بر جای نمی‌ماند. به زودی تمام کارهایم، هر آن‌چه کرده‌ام به دست فراموشی سپرده می‌شود و دیگر چیزی از من باقی نمی‌ماند. پس این همه هیاهو برای چیست؟ آدمی چگونه می‌تواند به زیستن ادامه دهد و این را نفهمد؟ عجیب است! تنها هنگامی می‌توانید به زندگی ادامه دهید که سرمست از زندگی باشید. اما وقتی به خود آمدید، خواهید دید که زندگی فریبی بیش نبوده، یک فریب احمقانه! دقیقاً همین است، هیچ چیز جالب و بامزه‌ای وجود ندارد. زندگی سراسر خشونت و حماقت است.
رهگذر
نمی‌دانستم کسی که مرا خلق کرده کیست و چرا مرا به این جهان آورده و به باد تمسخر گرفته است. احساس می‌کردم کسی از آن دورها خود را با تماشای من و زندگی سی چهل ساله‌ام سرگرم می‌کند و به بررسی پیشرفت و رشد ذهنی و جسمی من مشغول است. چرا حالا که به رشد عقلی رسیده‌ام بر لبه پرتگاهی ایستاده‌ام تا حقیقت زندگی را ببینم. مثل یک احمق کامل بر لبه پرتگاه ایستادم، ایمان راسخ داشتم که زندگی از ابتدا نیز چیزی نداشته و در آینده نیز نخواهد داشت «و او به ریش من می‌خندد...»
رهگذر
خود می‌گفتم اگر نتوانم حقیقت را بیابم فرصت خودکشی دارم. این بیماری درست هنگامی به سراغ من آمده بود که مرد خوشبختی بودم. طنابی را که در اتاقی بود که هر شب تنها لباس‌هایم را در آن عوض می‌کردم برداشتم تا مبادا خود را میان چارچوب جارختی حلق‌آویز کنم. همچنین تفنگ شکاری را از جلوی چشمانم پنهان کردم تا چنین آسان به زندگی خود پایان ندهم. خودم نمی‌دانستم چه می‌خواهم. از زندگی وحشت داشتم، با آن می‌جنگیدم، اما هنوز امیدوار بودم.
رهگذر
خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون می‌رفت، اما بعد از آن دیگر نمی‌دانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامی‌که می‌خواستم به پسرم آموزش دهم از خود می‌پرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر می‌کردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش می‌بست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم می‌اندیشیدم با خود می‌گفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروف‌تر از تمام شاعران دنیا شده‌ای، چه فایده؟»
رهگذر
در این شرایط، وقتی زندگی یکنواخت می‌شد همان سؤالات ذهنم را مشغول می‌کرد: «چرا؟ بعد از این چه خواهد شد؟ ابتدا فکر می‌کردم این سؤال‌ها بیهوده و بی‌ربط‌اند. احساس می‌کردم جواب آن‌ها را به خوبی می‌دانم. برای پاسخ نیاز به تلاش زیادی نبود. وقتی ذهنم را پر می‌کرد پاسخ همه سؤالات را می‌یافتم. به هر حال این سؤال بارها و بارها برایم تکرار می‌شد و هر بار با اصرار بیش‌تری نیازمند پاسخ بود
رهگذر
در این شرایط، وقتی زندگی یکنواخت می‌شد همان سؤالات ذهنم را مشغول می‌کرد: «چرا؟ بعد از این چه خواهد شد؟ ابتدا فکر می‌کردم این سؤال‌ها بیهوده و بی‌ربط‌اند. احساس می‌کردم جواب آن‌ها را به خوبی می‌دانم. برای پاسخ نیاز به تلاش زیادی نبود. وقتی ذهنم را پر می‌کرد پاسخ همه سؤالات را می‌یافتم. به هر حال این سؤال بارها و بارها برایم تکرار می‌شد و هر بار با اصرار بیش‌تری نیازمند پاسخ بود
رهگذر
وقتی از گناهانم توبه کردم از این‌که با پدرانی که این دعاها را نوشته‌اند و با همه کسانی که ایمان آورده‌اند یکی شده‌ام از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. دیگر تفاسیری که خود از مذهب داشتم را رها کردم. اما وقتی جلوی آن درِ باشکوه و عظمت ایستادم و کشیش از من خواست تا به ایمانم اعتراف کنم و بگویم آن‌چه را از دستش گرفته‌ام جسم و خون مسیح است قلبم فشرده شد، به آن ایمان نداشتم.
Dexter
وقتی به مراسم کلیسا گوش فرا می‌دادم بر روی هر کلمه مکث می‌کردم و برای آن مفهومی می‌یافتم. زیباترین کلماتی که در این مراسم شنیدم این‌ها بود: «با هم متحد شوید و یکدیگر را دوست بدارید.» اما از درک کلمات بعدی عاجز بودم «ما به پدر، پسر و روح‌القدس ایمان داریم.»
Dexter
تنها مشکل ما اسیر امیال و آرزوها شدن بود.
Dexter
از خود می‌پرسیدم: «پس در جستجوی چیستی؟» صدایی از درونم برخاست: «او همین‌جاست، بدون او زیستن میسر نیست. شناخت خداوند و زیستن یکی است. خداوند زندگی است. در جستجوی خدا باش و زندگی کن، بدون او زندگی معنا ندارد.» این بار همه چیز پیش چشمانم روشن‌تر از همیشه پدیدار شد، نوری که تا امروز هم از من جدا نشده است همه جا را فرا گرفت. از خودکشی نجات یافتم. نمی‌توانم بگویم چه تغییر و تحولی در درونم رخ داد.
Dexter
به خاطرم آمد فقط لحظاتی را زیسته‌ام که به خداوند ایمان آورده‌ام. در آن لحظات نیز با خود می‌گفتم: برای زیستن باید به خدا ایمان بیاورم. اگر ایمانم را به او از دست بدهم یا فراموشش کنم می‌میرم. این مرگ و زندگی دوباره چیست؟ برایم مثل روز روشن است که اگر به وجود خداوند ایمان نیاورده بودم مدت‌ها پیش دست به خودکشی زده بودم. امید به یافتن او مرا زنده نگاه می‌داشت.
Dexter
اما فردی که صادقانه در جستجوی پاسخ این سؤال است که چرا باید زندگی کند؟ هرگز با پاسخ‌های علوم تجربی قانع نمی‌شود. چون دانشمندان این علوم معتقدند برای درک این چراها ابتدا باید پیچیدگی‌های تعداد بی‌شمار ذرات فضا و زمان لایتناهی را مورد مطالعه قرار داد یا برای شناخت خود ابتدا باید زندگی کل بشریت را بررسی کرد که نه آغازی دارد و نه پایانی.
Dexter

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۲۱
۲۲
صفحه بعد