بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۴۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
آقاحشمت مردد بود که بالاخره قفل فرمان بزند یا نه. اگر وانت را دیده بود، می‌فهمید حتی اگر همۀ درهای وانت دایی باز باشند و رویش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقین عزیز این خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتی است» ، اما باز هم اتفاقی برای وانت نمی‌افتد.
Aysa
کم مانده بود سکتۀ ناقصش کامل شود. اگر نگهبانِ دم در مرا می‌دید، فکر می‌کرد ازطرف پدر و مادرم مأموریت پیدا کرده‌ام با گفتن خبرهای ناگوار پدربزرگم را به سکته بدهم تا هرچه زودتر، به ارث و میراثشان برسند. مجبور شدم بگویم که صغراباجی تازگی‌ها دندان مصنوعی خریده و جدیداً به‌جای چادر، مانتو تنش می‌کند و عینک دودی هم می‌زند.
Aysa
‫یک سر تنهایی برو روحیه‌ات عوض بشه. پولم اگه کم آوردی، بی‌تعارف خبر بدی، کلیۀ من و بچه‌ها هست برات مفروشیم!
Aysa
خداییش محسنم شاهده، وضع بازار که خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم! براش این خانه که هیچی، اون فرش دست‌باف و طلاهای تو و ملیحه رَم مفروشیم.»
Aysa
تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهم‌زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌رفتن بی‌بی طول می‌کشید.
Aysa
وقتی می‌خواستیم بخاری را جابه‌جا کنیم، به‌جای مشاهدۀ ترکیدگی لوله، چشمم به بوستری افتاد که معلوم بود تازه خریده. روی تلویزیون گذاشته بود تا بعداً به آنتن وصل کند. پرسیدم: «آقابرات، این چیه؟» آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کره‌الاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و به‌طرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد. آن‌قدر با اطمینان خاطر توضیح می‌داد که احساس کردم خودش را هم باید به آن درختِ شفا‌دِه ببندند.
محمد
حالا چی شده اینا رِ مپرسی؟ یک‌وقت با این سِنت خر نشده باشی! - خا شما گفتین الان سن خرِ دارم. - سن خر با سن خریت فرق مکنه.
Fateme
محمد که به فکر فرو رفته بود، گفت: «من کار ندارم اینا چطورن و آیا برای ملیحه خوبن یا نه؛ ولی چون ملیحه بعداً درآمدش خیلی خوب مِشه، اگه الانا عروسی نکنه، هر چی مدرکش بره بالاتر، سخت‌تر شوهر مکنه. بعضی مردا دوست ندارن زنشان از خودشان بالاتر باشه. البته بعضی مردایم هستن که روحیۀ مفت‌خوری دارن و ممکنه به طمع درآمد، برن زنِ پول‌دار بگیرن.» نمی‌دانم چرا آقاجان و محمد ناخودآگاه به من نگاه کردند.
fatemeh_z_gh09
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کم‌کم خودش پیدا مِشه.» مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
fatemeh_z_gh09
آقاجان هم از تجربه‌هایش در زندگی می‌گفت؛ اینکه بعضی‌ها وقتی به‌جایی نرسیده‌اند آدم‌های خوبی هستند؛ اما وقتی به‌جایی می‌رسند، عوض می‌شوند.
karoon
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Alma
می‌دانستم وعدۀ داماد به برادرزن فقط تا شب عروسی دوام دارد و بعد فراموش می‌شود؛ اما باز یک جملۀ ریاکارانۀ «داماد‌خرکن» گفتم
karoon
در جواب راننده توضیح می‌دهد که بجنورد با بیرجند و بروجرد و بروجن فرق دارد، بعضی سربازها توی یخچال امیر کویت دنبال
karoon
گفتم: «دایی اگه همین الانم با کاپشن چرم عکس بگیری، عکستِ برای دخترای مهد کودک مچسبانن روی دیوار و مگن هرکی شیر نخوره این عمو میاد مخوره‌ش.»
Fateme
«خرتر از موتوری اونیه که پشتش مِشینه!»
z.torabi
«محسن، خداییش من صد سالم مجرد بمانم به کسی مثل این دختر چاقه نگاه هم نمکنم. یک شکم بزایه طول و عرضش با هم برابر مِشه.»
z.torabi
سیماخانم، جعبۀ شیرینی و سبد گل را به مامان داد. گفت ‌می‌خواهند بعد از این جریان بروند مشهد زیارت. با شنیدن اسم مشهد، چشم‌های بی‌بی برای یک‌لحظه برق زد و با دیدن جعبۀ شیرینی، تبدیل به چراغ چشمک زن شدند.
z.torabi
آقاجان که هنوز دایی را ندیده بود و داشت زیر لب اذان و اقامه می‌گفت، حوله را برداشت تا دست‌ها و صورتش را خشک کند. همین که چشمش به دایی‌اکبر افتاد، صورتش را توی حوله مخفی کرد و معلوم بود به بهانۀ خشک‌کردن صورتش دارد یواشکی می‌خندد. برای اینکه صدایش درنیاید داشت حسابی به خودش فشار می‌آورد و هر آن، احتمال می‌دادم مجبور شود تجدید وضو کند. بعد از اینکه صورتش را خشک کرد، درحالی‌که به‌زور خودش را کنترل می‌کرد با لحنی جدی‌ به دایی گفت: «اکبرجان چی خوشگل شدی؛ یک‌وقت ندزدنت!»
شکوفه
مدانیم همیشه حق تقدم با راننده‌ایه که شجاع‌تره.... هر کی‌یم به شما بزنه مقصر خودشه.»
شکوفه
شانس آوردیم که اذان را گفتند؛ وگرنه می‌ترکیدیم.
leila.shirvanei

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان