بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
مدیر مدرسهمان اعظمخانم را خواسته بود و با نشاندادن ورقههای سعید، گفته بود اگر او درس نخوانَد، یکسره مردود خواهد شد. سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لولههای آب، جِرم میگویند.»
haji
تصویر بهطور تصادفی کمی صاف شده بود، اما آینۀ توی حماممان که یک تکه از آینهشمعدان عروسی مامان و آقاجان بود و در حالت بخار گرفته، فرق من و بیبی را از هم تشخیص نمیداد، تصویر واضحتری داشت.
مبینا
وقتی دیدم ماشین کمیته کمی دورتر نگهداشته تازه فهمیدم چرا پسر گامبو در رفته است. البته خوشبختانه آن دختر که پشتش به ماشین کمیته بود و نمیدانست من چرا نامه را برداشتم و چرا آن پسر مزاحم دررفت، لبخندی به معنای تشکر روی لبهایش نقش بست. احساس کردم به من به چشم یک قهرمان نگاه کرده است. تابهحال دختری به من لبخند نزده بود. البته خیلی از دخترها به من لبخند زده بودند و حتی از ته دل خندیده بودند؛ اما معمولاً یا بهخاطر ضایعبودن تیپ و قیافهام و یا بهخاطر افتادنم از دوچرخه بوده است. تابهحال چنین لبخندی را تجربه نکرده بودم و با شناختی که از خودم داشتم، بعید میدانستم در آینده هم تجربه کنم!
مروارید ابراهیمیان
دوست محمد که اورکت آمریکایی میپوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.» و بهمحض موافقت جمع با این پیشنهاد، یکدفعه از جای خودش بلند شد و با صدای بلند و مشتهای گرهکرده، شعار مرگ بر آمریکا داد و بقیه هم تکرار کردند.
یکی دیگر از دوستان محمد با گلایه گفت: «چرا کار بهجایی رسیده که جدیداً بعضی جوانا شلوار لی و لباس آستین کوتاه و کفش سفید مپوشن؟ چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟ چرا مردم نوارهای آنچنانی گوش مکنن؟ چرا سینما قدس، فیلم مشکلدارِ "عروسِ" نشان مِده؟ تازه، اوضاع انقدر بد شده که بعضی اتوبوسهای بجنوردمشهد تو روز روشن توی راه نوار ترانه مذارن.» خانم کریمینژاد گفت: «من بودم مرفتم به راننده تذکر مِدادم و اگه اعتنا نمکرد، توی پلیسراه اتوبوسِ میخواباندم. مسافرایم اعتراض مکردن برام مهم نبود؛ چون داشتم به تکلیفم عمل مکردم. اینِ مثال زدم که بدانین هرجا احساس کنم لازمه، قاطعم!»
مروارید ابراهیمیان
بهجای اینکه به خودم افتخار کنم، دلم به آن دو میسوخت و با خودم میگفتم: «ببین چی بدبختن که کارشان به من افتاده!»
رها
وقتی مامان آمد به شیما گفت: «دخترجان، زنگ زدم برات یک همبازی خوب بیارن.»
شیما با خوشحالی گفت: «آخجون حیوون؟»
شهرهخانم از مامان عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشین، شیما عاشق حیووناس. اینجام که نشستیم، از وقتی صدای مرغ و خروسا رو شنیده براشون بیتابی میکنه و یواشکی به من گفت بپرسم شما تو خونهتون حیوونم دارین؟»
احساس کردم الان است که آقاجان برای خنداندن مهمانها و گرفتن تخفیف بیشتر بگوید «بله تو خانه یک حیوان داریم اسمش محسنه!»
f.tehrani1990
دایی به من گفت که دربارۀ او و سودابه اشتباه فکر میکنم و با دلیل قاطعی که آورد، باعث شد خودم به اشتباهم اقرار کنم. البته اسم این دلیل قاطع به زبان محاورهای، «پشت گردنی» بود.
Emad Jamshidi
مامان و آقاجان با صدایی آهسته با هم مشورت میکردند. بیبی درحالیکه داشت تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت، گوشش را برای فهمیدن ماجرا تیز کرده بود. فکر کنم ذکرش این بود که «خدایا به من کمک کن بفهمم علیجانم و عروسکبرای ذلیلشده چی دارن به هم مگن!»
اینکه به من و بیبی چیزی نمیگفتند، یعنی اینکه ازنظر اعتبار از صفر پشتِ عدد هم کمتریم. درست است که جفتمان دهنلق بودیم؛ اما باز هم دلیل نمیشد چیزی به ما نگویند. حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بیبی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بیخبر میماند؟
f.tehrani1990
کمی جلوتر از من، آقابرات از ترس اینکه مبادا سرما بخورد، مثل مومیاییها خودش و صورتش را پیچیده بود. آنقدر لباس پوشیده بود که اگر همینطوری میرفت قطب جنوب، گرمازده میشد. برای اینکه یکوقت سُر نخورد، فقط مانده بود زیر کفشهایش هم زنجیر چرخ وصل کند مثل زنهای حامله با احتیاط راه میرفت و اگر با همین سرعت راه میرفت، آخر زمستان به خانهشان میرسید.
javad_ab
ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
f.tehrani1990
داییاکبر باتوجهبه شکمِ آقای اشرفی، به شوخی گفت: «ماشالا بچه کی به دنیا میاد؟»
آقای اشرفی هم بدون معطلی گفت: «وقتی به دنیا آمد، مگم بیای نافشِ ببُری!»
محمد
- پس مواظب پاپی باش، الان میام. بذار برم دستمِ بشورم. چیه عقب وایستادی؟ ازش مترسی؟
- هم ها، هم نه...! یککم مشکوک نگاه مکنه.
- از تو یکی که بیآزارتره! از دستت که غذا بگیره، دیگه باهت رفیق مشه.
- راستش مترسم لباسامِ کثیف کنه. حمله که نمکنه؟
- اگه استخوناشِ نخوری نه. از همون دور چند تا استخوان براش بنداز ببین چی قدرشناسه. بعداً تا عمر داره، هرجا تو رِ ببینه یادش میاد، مگه عمومحسن!
محمد
«خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
amir89
البته محمد، چون زیادی اهل وجدان مُجدانه و نِمِتانه دروغ بگه، نه اینجا به دردش مُخوره و نه خودش به درد اینجا مُخوره.
amir89
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
محمد
سیماخانم مدام از پسرش تعریف میکرد؛ اما وقتی مامان، داییاکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار میکرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
محمد
برای اینکه دل ملیحه را به دست بیاورد، گفت: «داییجان، اگه با این پسره ازدواج کردی و یکوقت اذیتت کرد، چون از تو قدپستتره، برای اینکه تنبیهش کنی بذارش روی کابینت تا دیگه نتانه بیاد پایین. راستی این خواهرش چرا انقدر چمُبهیه؟»
محمد
مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجهها را ورق میکرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را میگفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم میکرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل میکرد.
محمد
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزهخور، بچهای مؤمن و سربهراه بودم که میشد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزهخور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمیشود اعتماد کرد.
محمد
بخشی از بدهی آقاجان مال روغن زردی بود که چند ماه پیش آقابرات برایمان آورده بود. اولش فکر کرده بودیم تعارفی آورده و با کیف میخوردیم. هر چقدر مامان به آقاجان میگفت خوردن روغن زرد، زیاد هم خوب نیست، آقاجان به خرجش نمیرفت و میگفت: «کبراجان، وقتی نیمرو درست مُکنی روغنشِ زیاد بریز که تخممرغ چزّ و چز کنه! مرحوم پدربزرگم روغن زرد مخورد و صد سالم عمر کرد.»
چند هفته بعد، وقتی معلوم شد باید پول روغن را به آقابرات بدهیم، با اینکه مامان با روغن کمی داشت نیمرو درست میکرد، آقاجان به او گفت: «چی خبره اون همه روغن! مخوای منِ به سکته بدی؟»
- خودت از پدربزرگت مثال زدی و گفتی روغن زرد اشکال نداره که؟
- خا اگه اون مرحوم زیاد روغن زرد نمیخورد، صدوبیست سال عمر مِکرد و جوانمرگ نمشد!
محمد
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان