بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۳۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
شهره‌خانم از مامان عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشین، شیما عاشق حیووناس. اینجام که نشستیم، از وقتی صدای مرغ و خروسا رو شنیده براشون بی‌تابی می‌کنه و یواشکی به من گفت بپرسم شما تو خونه‌تون حیوونم دارین؟» احساس کردم الان است که آقاجان برای خنداندن مهمان‌ها و گرفتن تخفیف بیشتر بگوید «بله تو خانه یک حیوان داریم اسمش محسنه!»
Fateme Soltani
حتی اگر همۀ درهای وانت دایی باز باشند و رویش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقین عزیز این خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتی است» ، اما باز هم اتفاقی برای وانت نمی‌افتد.
Fateme Soltani
- به نام پیوند دهندۀ قلب‌ها.... بی‌بی‌جان! بر درِ دروازه قلبت نوشتم ورود ممنوع؛ اما عشق آمد و گفت هر دو طرفِ ماجرا بی‌سوادند!
Fateme Soltani
از خانه در‌می‌روم و آن‌قدر می‌روم تا از یکی از شهرهای جنوب سر‌درآورم. در آنجا در یک لِنج قایم می‌شوم. کم‌کم در آن غربت به‌سختی زندگی می‌کنم و تبدیل به جاشوی کوچکی می‌شوم. با خودم فکر می‌کردم اگر این‌طوری شد، بعدها می‌توانند از زندگی من فیلم بسازند و اسمش را بگذارند «جاشو، غریبۀ‌ کوچک» . آقاجان و مامان که دیگر مثل غلامعلی پیر شده‌اند، با دیدن این مستند می‌فهمند من زنده‌ام و دوباره خوشحال می‌شوند و درحالی‌که آهنگ گل پامچال پخش می‌شود، به‌طرف آن دو می‌دوم. البته، متأسفانه واقعیت زندگی خیلی سخت‌تر از این تصور بود و ممکن بود پایانش هم به‌جای یک پایان شاد با آهنگ گل پامچال، با حلق‌آویزکردن من توسط آقاجان و آهنگ سربداران تمام شود.
Fateme Soltani
چند دقیقه بعد محمد به خانه آمد. قبل از آمدنِ او، آقاجان و مامان از من و بی‌بی خواسته بودند که جریان مکه را فعلاً به کسی نگوییم و یک راز بماند. همین‌که محمد کنار بی‌بی نشست، بی‌بی از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟» - برای چی مخوای بی‌بی‌؟ - یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
Fateme Soltani
مریم، زن‌داداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از ته‌دیگِ سیب‌زمینی کمتر دوست داشت.
Fateme Soltani
اشغال کویت یک شب تا صبح بیشتر طول نکشید و ازنظر زمانی دو مقیاس بجنوردی برایش وجود داشت: یکی به اندازۀ عروسی‌های قدیم بود که از سر شب شروع می‌شد و بزن و برقصش تا دم صبح طول می‌کشید. یعنی از زمان حمله به سفرۀ شام، حمله به کویت شروع ‌شد و موقع رقص کُردی و چپه راسته، سربازها داشتند چپ و راست تیر شلیک می‌کردند و دمِ صبح، زمانی که همه بیدار می‌شوند، اما داماد می‌خواهد بخوابد، کویت فتح شده بود.
عاطفه
محض شوخی، شیرینی‌ها را بیشتر به دماغم نزدیک کردم؛ اما بی‌بی رویش را برگرداند و دیگر نگاه نکرد. انگار نمی‌خواست فیلمی مملو از وسوسه‌های شیطانی ببیند. کم‌کم از بوکردن شیرینی خوشم آمد و به‌جای اذیت‌کردن بی‌بی، عمداً بو می‌کردم تا از بوی شیرینی لذت ببرم. آن‌قدر این کار را کردم که دیگر طاقتم را از دست دادم و در لحظه‌ای که بی‌بی و همۀ فرشته‌ها به‌جز شیطان حواسشان نبود، وسوسه شدم و یک شیرینی نخودی را توی دهانم انداختم. وقتی رویم بیشتر با شیطان باز شد، بدون اینکه خودم نخواهم، در معده‌ام برای ورود خوراکی‌های جدید ستاد استقبال تشکیل شد.
زهرا۵۸
موقع خواندن نماز مدام سعی می‌کردم تمرکز کنم و به اینکه مزدم چقدر خواهد بود، فکر نکنم؛ اما نمی‌شد. برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همین‌طور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداش‌هایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداش‌های بهشتی کل ثواب نماز و روزه‌ام را از بین ببرد. برای همین فوراً به‌جای فکرکردن به پاداش، به این فکر کردم که امسال در عید فطر چه احساس خوبی خواهم داشت. اسم عید سعید فطر که آمد توی ذهنم، یاد راز سعید افتادم و باز تمرکزم به هم ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
زهرا۵۸
محمد دیگر نمی‌خواست برود و دوباره مریم را تنها بگذارد. برای همین، به‌جای رفتن به دانشگاه، کار پاره‌وقتی در یکی از اداره‌ها پیدا کرده بود. شاید به تلافی چندسالی که از خانه، مریم و احسان دور بود، دیگر نمی‌خواست از آنها جدا شود. البته می‌شد برای ادامه‌تحصیل برود و مریم را هم با خودش ببرد؛ اما مریم راضی نمی‌شد از بجنورد بروند. نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
زهرا۵۸
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
aMiN-1988
با خودم می‌گفتم آدم اگر تصدیق نداشته باشد و رانندگی بلد نباشد، یک کشتارگاه هم قربانی کند فایده ندارد.
کاربر ۱۳۹۹۴۵۴
- دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟ - خا برای اینکه یک‌وقت تصادف نکنن. - خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشین‌سازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟
کاربر ۱۳۹۹۴۵۴
بعد از چند روز، به‌جای سلیقه‌های مامان و ملیحه، آقاجان سرویس چوب را بر اساس سلیقۀ همیشگی‌اش یعنی قیمت آنها خرید.
Maryam Kazemi
کنترل باید حتماً دست آقاجان می‌بود. شاید دلیلش این بود که تابه‌حال کنترل چند بار از دست ما به زمین افتاده بود. روی کنترل عکس سه‌درچهار خودش را هم چسبانده بود
Zahra.st
- دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چجوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه. - اِی... اینِ بلدم. راستش هروقت قرار بود کارنامه‌مِ به شما نشان بدم، اجرا مکردم. - گفتم این کار مال توی بازاره نه توی خانه! - خا منم کارنامه رِ می‌آوردم اینجا به شما نشان مِدادم دیگه!
Maryam Kazemi
ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگه‌یم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی‌چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی! مجبور شدم از ته دل و با خلوص نیت، یک «غلط کردمِ» الکی و ریاکارانه بگویم. فهمیدم اولین اصل موفقیت در بازار و کل زندگی، مخالفت‌نکردن با آقاجان است و اگر دوباره وسط حرف‌هایش زبان‌درازی کنم، نه‌تنها کاسب نمی‌شوم، بلکه در آینده از مغازه هم سهمی نخواهم برد.
Maryam Kazemi
ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگه‌یم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی‌چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
فاطمه ملکی
- خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
کاربر ۱۳۹۹۴۵۴
فهمیدم زن‌ها چقدر از تعلل مرد مورد علاقه‌شان بدشان می‌آید و تصمیم گرفتم بعد از صحبت با بی‌بی، فوراً سوار دوچرخه‌ام شوم و یک شعر برای افسانه بخوانم تا بفهمد بی‌دست و پا نیستم.
روژین

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان