بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
المپیان؟:)
بی‌بی گفت: «پسره که نمدانم چطوره؛ ولی نوشابه دختر خوبی بود.» - منظورت از نوشابه، سودابه‌یه بی‌بی؟ - چه مِدانم؟ اسمش رو زبانم نِمِگیره.
المپیان؟:)
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند
سوریاس
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!
b.sepide
هرچه فکر کردم چیزی بهتر از اینکه او هم با من بیاید تا دو نفری برویم گدایی، جمله‌ام را تکمیل نمی‌کرد. احساس کردم با این نامه، افسانه در آینده به‌جای جواب مثبت، به من صدقه خواهد داد.
anahita.bdbr
«خا این آقای دکتر چی‌کاره‌یه؟» - خا معلومه دیگه دکتره...!
keep
- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگه‌یم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی‌چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
mahshid80
پیش خودم تصور می‌کردم شبیه کُمیسر مولدُوان شده‌ام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازه‌ها نیم‌رخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شده‌ام.
المپیان؟:)
البته چون خیلی وقت بود که دست به سیاه و سفید نزده بود، دستور بعضی غذاها را فراموش کرده بود و بعضی غذاهایش مستعد این بودند که لقب قاتل خاموش را از آن خود کنند.
anahita.bdbr
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
Aysan
می‌دانم اگر مردی در راه عشق با صداقت کامل قدم بگذارد، حتی کسی مثل صغراباجی هم به او جواب مثبت نخواهد داد
sajjadrchesly
توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!
Faei
ظاهراً در امتداد مسیر نگاه صغراباجی، روی یکی از صخره‌های سنگی، پیرمردی مثل مجسمه‌های میکل‌آنژ دراز کشیده‌ بود و داشت با نور خورشید خودش را خشک می‌کرد
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
در خانۀ ما، همه عاشق احسان بودند؛ اما هرکس معیار جداگانه‌ای داشت. من با اینکه آتاری را خیلی دوست داشتم و به دایی‌اکبرم سپرده بودم برایم از جنوب یکی بیاورد، به بقیه گفته بودم فقط به احسان اجازه می‌دهم با آن بازی کند؛ چون او را هم به‌اندازۀ آتاری دوست داشتم. مامان، احسان و قابلمه‌های مسی‌ جهیزیه‌اش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را به‌اندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتری‌اش تمام شده هم کمتر دوست داشت. بی‌بی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمه‌بتول و عموهایم هم بیشتر، اما همه‌مان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت. مریم، زن‌داداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از ته‌دیگِ سیب‌زمینی کمتر دوست داشت. البته او و بی‌بی همدیگر را به‌اندازۀ ته‌دیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
محمد
وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
یاس‌‌ِنرگس(Yasna)
گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمی‌گذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر می‌کرد هنوز بچه‌ام و نمی‌فهمم که می‌خواهد از زیر زبانم راجع به خانواده‌مان حرف بکشد: - بله... هنوز گوشی دستمه...! نه ماشین‌پاشین نداریم.... نه، متراژِ خانه‌مانِ که نِمِدانم؛ ولی خیلی بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنمایی‌ام.... هنوز که برام زوده، ایشالا سی‌سالگی؛ شایدم هیچ‌وقت...!
یاس‌‌ِنرگس(Yasna)
فهمیدم اولین اصل موفقیت در بازار و کل زندگی، مخالفت‌نکردن با آقاجان است و اگر دوباره وسط حرف‌هایش زبان‌درازی کنم، نه‌تنها کاسب نمی‌شوم، بلکه در آینده از مغازه هم سهمی نخواهم برد.
یگی
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
مریم
بی‌بی درحالی‌که به شکلات‌ها نگاه می‌کرد، گفت: «قِزم‌جان، راست مِگه دیگه! چی همش مِگی درس دارم...، درس دارم...! همۀ نُخسه‌ها که شبیه همن، بیشتر مریضیایم که با چای نبات و آبلیمو خوب مشن.... نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوش‌خبریه. هر کی‌یم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسه‌اش به‌جای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
fa
بی‌بی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیه‌ها!» مامان که می‌ترسید بی‌بی بعداً آبروریزی کند، ‌گفت: «سیمان نه! سیما. اون «نِ» ر نباید آخرش بگی. حالا بگو.» - نیما؟! - نه، اینکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سینما؛ ولی او «نِ» رِ از توش بردار. - سینا؟ مامان با حرص گفت: «بی‌بی‌جان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببین توی همون سینا، به‌جای «ن» ، بگو «م» . - مینا؟! مامان با صدای بلندی گفت: «اصلاً من دیگه کار ندارم؛ هر چی مخوای خودت بگو.» بی‌بی هم گفت: «اصلاً از قدیم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته!» آقاجان گفت: «چرا؟» بی‌بی هم گفت: «مگه نمبینی؟ از الان از سیما قهرش میاد!»
R.Ahmadi

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان