مگر خودم لذت بردن از زندگی را بلدم؟ مگر تا به حال چیزی عمیقاً خوشحالم کرده؟ مگر نه اینکه همیشه فقط ادای آدمهای خوشحال را درآوردهام بیآنکه شادی را واقعاً احساس کرده باشم؟
Hana
زخمی که با گذر زمان خوب نشود، رفتهرفته عمیقتر میشود.
نارسیس
آدمها هیچ دعوایی را با مطرح کردن مشکل اصلیشان شروع نمیکنند. آنها دعوا را با بهانهای واهی آغاز میکنند و بهتدریج به اصلِ موضوع میرسند؛ به همان چیزی که مثل خوره روحشان را میخورد، همان چیزی که مدتها انکارش کردهاند؛ آنقدر نادیدهاش گرفتهاند تا در نهایت مثل آتشفشان فوران کند.
Hana
با آن که قلباً آدم دیکتاتورمآبی نبودم، رفتارم از هرچه دیکتاتور بدتر بود. خیال میکردم موظفم به هر قیمتی آدمها را نجات بدهم، حتی اگر خودشان نمیخواستند.
Hana
همه مشکل از سقف است، سقف لعنتی! آدمها قبل از اینکه بروند زیر یک سقف با هم خوشاند. تا وقتی زیر یک سقف هستند نمیتوانند همدیگر را تحمل کنند. بعد که سقف کنار میرود بدون اینکه کسی یادشان بدهد دوباره با هم مهربان میشوند. عیب و ایرادهای همدیگر را یادشان میرود. برای هم محترم میشوند.
Hana
اینهمه خشم از کجا میآید؟ خشم مشترکی که حالا هر دو احساسش میکنیم و دیگر هیچکدام اصراری بر پنهان کردنش نداریم.
Hana
درست در روزهای بیحسی مطلق و کرختی نامطبوع آمد وسط زندگیام و من را با همان بیحسی و کرختی و بیخیالی و بوی سیگار و ریش اصلاحنشده و قلب خالی از عشق پذیرفت.
Hana
این قانون معیوب زندگی است؛ همهچیزش جابهجاست. همهچیز خیلی دیر آنطوری میشود که باید باشد.
Hana