بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان من | صفحه ۳۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان من

بریده‌هایی از کتاب داستان من

امتیاز:
۴.۱از ۳۷۲ رأی
۴٫۱
(۳۷۲)
او دوستَم نداشت. یک مرد نمی‌تواند زنی را دوست داشته باشد که فکر می‌کند نصفه‌نیمه است و حقیر. حتا اگر در ذهنش خودش را شرمنده‌ی آن زن بداند، باز هم نمی‌تواند او را دوست داشته باشد.
Nilch
وقتی جوان هستی و سالم، می‌توانی روز دوشنبه اقدام به خودکشی کنی و تا چهارشنبه باز داری می‌خندی و انگار نه انگار.
Nilch
من و شوهرم به ندرت با هم حرف می‌زدیم. این وضعیت به‌خاطر این نبود که از هم ناراحت بودیم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتیم. من خیلی زن و شوهرها را تا آن وقت دیده بودم که عین ما هستند. ازدواج‌هایی که در سکوت می‌گذشت عمرشان طولانی‌تر بود.
Nilch
وقتی آدم فقط یک آرزو داشته باشد، بیش‌تر احتمال دارد که به حقیقت بپیوندد، چون شما فقط به‌سمت آن می‌تازید و راه دیگری جلوی روی‌تان نیست.
marzi1995
بدترین چیزی که در لباس‌عوض‌کردن و مهمانی‌رفتن برای مردم اتفاق می‌افتد این است که خود واقعی‌شان را در خانه‌شان جا می‌گذارند.
marzi1995
شنیده بودم که اگر مردها احساس کنند مالکیت‌شان نسبت به شما کمی نامطمئن و مخدوش شده، بیش‌تر شما را دوست می‌دارند. اما شنیدن این قضیه یک چیز است و عمل‌کردن به آن یک چیز دیگر!
مروارید ابراهیمیان
بله، یک چیز خاصی در من بود و من آن‌را دریافتم. من از آن دخترها بودم که آن‌ها را تو اتاق خواب مرده پیدا می‌کنند، در‌حالی‌که یک شیشه‌ی خالی قرص خواب‌آور هم بغل‌دست‌شان است.
مروارید ابراهیمیان
گفتم: «یه نفر تو استودیو اسم مریلین رو پیشنهاد کرد.» خاله گریس گفت: «اسم قشنگی‌یه، و به اسم خانوادگی مادرت قبلِ ازدواجش هم می‌خوره.» من نمی‌دانستم نام فامیل مادرم چی بوده. خاله گریس گفت: «نام خانوادگی مادرت مونرو بود. اسم فامیل مادرت دوباره بر‌می‌گردد. من یه سری کاغذ و مدارک دارم که برای مادرت نگه داشتم. او‌ن‌ها نشون می‌ده که مادرت با مونرو رییس‌جمهور امریکا قوم‌وخویش بوده.» پرسیدم: «منظورت اینه که من با رییس‌جمهور فامیل بودم؟» خاله گریس گفت: «بله!» گفتم: «اسم فوق‌العاده‌ای‌یه؛ مریلین مونرو. اما در مورد رییس‌جمهور چیزی به او‌ن‌ها نمی‌گم.»
مروارید ابراهیمیان
وقتی مردها می‌خندیدند و هزاران دلاری را که برنده شده بودند، مثل دستمال کاغذی سوراخ می‌کردند، یاد خودم و خاله گریس می‌افتادم که چطور در جلوی نانوایی هلمز در صف نان می‌ایستادیم تا با بیست‌وپنج سنت یک گونی نان خشک می‌گرفتیم، که غذای یک هفته‌مان بشود. یاد آن وقت می‌افتم که چطور خاله گریس سه ماه با یک شیشه‌ی عینک سر کرد، چون پنجاه سنت نداشت که شیشه‌ی عینکش را بخرد. بله من تمام صدا‌ها و بوهای فقر به خاطرم می‌آمد، آن هراسی که در چشم‌های کسانی می‌آمد که کارشان را از دست می‌دادند، و این‌که چطور نحیف و لاغر می‌شدند و برای گذران یک هفته‌شان چطور خرحمالی می‌کردند.
مروارید ابراهیمیان
در هالیوود عفت و پاکدامنی یک دختر کم‌تر از موهای سرش اهمیت دارد. این‌جا آدم را با قیافه‌اش قضاوت می‌کنند، نه با آن‌چه که واقعاً هست. هالیوود جایی است که برای یک بوسه هزاران دلار به آدم می‌دهند، اما روحت پنجاه سنت می‌ارزد. این‌را می‌دانم، چون من اولین پیشنهاد تقریباً خوبم را که تقریباً پنجاه سنت می‌ارزید رد کردم.
مروارید ابراهیمیان
هنوز مشغول خواندن فیلم‌نامه بودم و کلاً دامنم را از روی ران‌هایم کنار زدم و یکدفعه دیدم که آقای سیلوستر هم آمد روی کاناپه. قلبم نزدیک بود بایستد. متوجه‌ی نقشه‌ی سیلوستر شدم. همه‌ی حرف‌هایش دروغ بود. اصلاً برای گلدوین کار نمی‌کرد و آن‌جا هم دفتر او نبود. تمام آن قصه‌ها را سر هم کرده بود که مرا تنها روی این کاناپه گیر بیندازد. با دامن بالا زده نشسته بودم روی کاناپه و آن فیلم‌نامه‌ی قلابی هم دستم بود و آقای سیلوستر هم شروع کرد به چنگ‌چنگ‌کردن من. از جایم بلند شدم، مشتی زدم توی چشمش، لگدی هم نثارش کردم و پاشنه‌ی پایم را کوبیدم روی پایش و از ساختمان خارج شدم. بعد از آن گاهی صدای آقای سیلوستر سراغم می‌آمد، به نظرم این صدا، صدای واقعی هالیوود است: "بالا! بالا! بالاتر!"
مروارید ابراهیمیان
آقای لزلو گفت: «کسی که می‌خواد با تو ازدواج کنه هفتاد‌ویک سالشه، فشار خون دارد و تنها زندگی می‌کنه، در واقع اصلاً کسی رو تو این دنیا نداره.» گفتم: «خیلی هم اغواکننده نیست.» آقای لزلو دستم را گرفت. دست‌های خودش از هیجان می‌لرزید. گفت: «دخترم ظرف شش ماه تو مالک همه‌چیز می‌شی، شاید هم کم‌تر.» پرسیدم: «منظورتون اینه که باهاش ازدواج کنم، می‌میره؟» آقای لزلو گفت: «آره، تضمین می‌کنم.» به هری گفتم: «عین جنایته.»
مروارید ابراهیمیان
ازدواجم نه مرا خوشبخت کرده بود نه با آن اذیت می‌شدم. من و شوهرم به ندرت با هم حرف می‌زدیم. این وضعیت به‌خاطر این نبود که از هم ناراحت بودیم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتیم. من خیلی زن و شوهرها را تا آن وقت دیده بودم که عین ما هستند. ازدواج‌هایی که در سکوت می‌گذشت عمرشان طولانی‌تر بود.
مروارید ابراهیمیان
بعد کم‌کم چیزهایی دستم آمد. سکوت او یک بازی نبود، اصلاً روش او بود برای ارائه‌ی خودش و من با خودم فکر کردم: «تو هم باید یاد بگیری سکوت کنی و لبخند بزنی تا میلیون‌ها طرفدار پیدا کنی و وقتی بلند می‌شی یه کار ساده انجام بدی تا همه با شور و عشق بهت نگاه کنند.»
❤️asrin❤️
در واقع ازدواج ما یک نوع ارتباط دوستانه بود، با این تفاوت که مسائل زناشویی هم داشت. خیلی زود فهمیدم که کلاً ازدواج‌ها چیزی بیش از آن نیست. و شوهرها وقتی دارند به همسر خود خیانت می‌کنند، از طرفی نقش عاشق را هم خوب بازی می‌کنند.
کاربر ۱۲۶۹۲۳۰
یک مرد قوی نیازی نمی‌بیند که در مقابل یک زن حکم‌فرمایی کند. او هیچ‌وقت قدرتش را به زن ضعیفی که عاشقش هست نشان نمی‌دهد، بلکه قدرتش را به دنیا نشان می‌دهد.
marzieh
در هالیوود این‌طور بود که "پاکدامنی" صفتی نوجوانانه بود، چیزی مثل اوریون که فقط بچه‌ها و نوجوان‌ها می‌گیرند.
neda
بازیگری برایم چیزی جذاب و زیبا بود. چیزی مثل آن رنگ‌های روشن و براقی که نورما جین کوچولو در خیالبافی‌هایش می‌دید. یک هنر نبود. مثل یک بازی بود که به شما این قدرت را می‌دهد که از آن دنیای تیره و ملال آوری که می‌شناسی بیرون بروی و قدم به دنیای آن‌چنان روشن و درخشانی بگذاری که حتا تصور آن هم قلبت را از حرکت باز می‌دارد.
neda
هالیوودی که من می‌شناختم، هالیوود بدشانسی بود و بدبختی. تقریباً هر‌کس را که می‌شناختم یا سوء‌تغذیه داشت یا به فکر خودکشی بود. مثل یک بیت شعر بود: " آب، آب، همه‌جا آب، امان از یک قطره در دهان ما". نام، نام، آوازه، اما یکی یک سلام هم به ما نمی‌کرد.
neda
دور بر ما پر از گرگ بود. نه از آن گرگ‌های بزرگ که داخل استودیو‌ها نشسته‌اند، گرگ‌هایی کوچک: آژانس‌های استعدادیابی بدون دفتر و مرکز، دفتر‌های تبلیغاتی بی‌مشتری، واسطه‌هایی بدون ارتباط با مخاطبین یا مدیران. قهوه‌خانه‌ها و کافه‌های ارزان، پر از مدیرانی بود که آماده‌ی بستن قرارداد بودند، فقط کافی بود ثبت‌نام کنی و شرطِ ثبت‌نام آن‌ها معمولاً در تخت‌خواب می‌گذشت.
neda

حجم

۶۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۶۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان