بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان من | صفحه ۳۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان من

بریده‌هایی از کتاب داستان من

امتیاز:
۴.۱از ۳۷۲ رأی
۴٫۱
(۳۷۲)
خاله گریس پرسید: «خودت هیچ اسمی تو ذهنت نیست؟» جواب ندادم. یک اسم توی ذهنم بود، یک اسم واقعی که وقتی به آن فکر می‌کردم تنم به لرزه می‌افتاد. این نام متعلق به مردی بود که یک کلاه کج سرش بود و یک سبیل باریک هم مثل سبیل گیبل داشت. حالا عکسش متعلق به من بود. سعی کردم اسم را به زبان بیاورم اما سکوت کردم. خاله‌ام داشت به من لبخند می‌زد. فکر کنم فهمید که به چه فکر می‌کنم. گفتم: «یه نفر تو استودیو اسم مریلین رو پیشنهاد کرد.»
Narges
شب که می‌شد روی تختم دراز می‌کشیدم و به این فکر می‌کردم که ای کاش در دوره‌ی رنسانس بودم. البته تا الان مرده بودم اما می‌ارزید.
مهدیه
وقتی می‌دیدم زن‌ها با من که رو‌به‌رو می‌شوند اخم می‌کنند، و وقتی وارد جمع‌شان می‌شوم به من کم‌محلی می‌کنند، واقعاً احساس تاسف می‌کردم، نه برای آن‌ها که برای مردهای‌شان. احساس می‌کردم که چنین زن‌هایی معشوقه‌هایی بدبخت هستند و در روابط جنسی هم لنگ می‌زنند. تنها چیزی که آن‌ها می‌توانند به یک مرد بدهند یک گناه پیچیده است. اگر می‌توانستند به مردشان این احساس را بدهند که او شوهر بد یا عاشق ناسپاسی است، خودشان را "موفق" می‌دانستند.
mahsaramezani
یک زن می‌تواند برای هر مردی که دوست داشته باشد، عشقی جدید به ارمغان بیاورد، مشروط بر این‌که این موارد خیلی زیاد نباشد. ناراضی‌ترین مردها، آن‌هایی هستند که خیلی به قوه‌ی مردانگی‌شان می‌نازند و به روابط جنسی مثل ورزش کشتی نگاه می‌کنند، که می‌توان در آن جام قهرمانی برد. یک مرد باید برای جذابیت‌دادن به روابط جنسی روح و روان زن را تحریک کنند. عاشق واقعی آن مردی است که بتواند فقط با دست‌کشیدن روی سرت یا لبخند‌زدن به چشم‌هایت یا حتا با خیره‌شدن به فضا، سر‌تاپای تو را بلرزاند.
mahsaramezani
سخت است کاری انجام دهی که به قلبت آسیب برساند، خصوصاً قلبی که جوان هم باشد و فکر کنی که اولین ضربه، او را از پا در خواهد آورد.
mahsaramezani
وقتی در تختم دراز می‌کشیدم، برای خودم گریه می‌کردم. تنها کسی که دوستَم داشت و نگاهم می‌کرد، کسی بود که نه می‌توانستم صدایش را بشنوم و نه می‌توانستم لمسش کنم. عادت داشتم هر بار وقت می‌کردم تصاویری از خدا برای خودم می‌ساختم. در تصویرهایم از خدا، او کمی شبیه خاله گریس بود و کمی هم شبیه کلارک گیبل.
Mina
«تو نباید یه سری احساسات رو این همه جدی بگیری. مهم‌ترین چیز زندگی در نظرت چیه؟» می‌گفتم: «تو هستی.» با لبخند می‌گفت: «وقتی من مُردم؟» می‌زدم زیر گریه. می‌گفت: «تو خیلی راحت گریه می‌کنی، این به‌خاطر اینه که ذهنت هنوز خوب رشد نکرده. ذهنت رو که بررسی می‌کنی، می‌بینی عین یه جنین نارسه.» نمی‌توانستم با او مخالفت کنم، چون باید معنی کلمه را در فرهنگ لغات می‌دیدم. می‌گفت: «ذهنت راکده، تو هیچ‌وقت در مورد زندگی فکر نمی‌کنی. فقط با یه جفت بال آبی که پوشیدی توش غوطه‌وری.»
Moongirl
او دوستَم نداشت. یک مرد نمی‌تواند زنی را دوست داشته باشد که فکر می‌کند نصفه‌نیمه است و حقیر. حتا اگر در ذهنش خودش را شرمنده‌ی آن زن بداند، باز هم نمی‌تواند او را دوست داشته باشد.
Moongirl
اما یک نوع حسادت هم بود که من اصلاً دوست نداشتم. حسادتی که در آن مرد مدام در مورد مردهای دیگر از تو بپرسد و هیچ‌وقت هم سیر نشود و مدام بیش‌تر و بیش‌تر بپرسد و وارد جزئیات شود. این سؤالات آن‌ها باعث می‌شد که احساس کنم برای عاشقم، آن مرد خیلی بیش‌تر از من اهمیت دارد و او زیر نقاب حسادت در واقع گرایش‌های همجنس‌گرایانه‌ی خودش را مخفی کرده است.
اسپاگتی خانوم
اون دست مردها که حاضر بود یه دستش قطع شه اما در مورد دیگران کنجکاوی و هیجانی از خودش بروز نده. بله فکر‌کردن به او اتلاف وقت بود.
Fatima
بعد کم‌کم چیزهایی دستم آمد. سکوت او یک بازی نبود، اصلاً روش او بود برای ارائه‌ی خودش و من با خودم فکر کردم: «تو هم باید یاد بگیری سکوت کنی و لبخند بزنی تا میلیون‌ها طرفدار پیدا کنی و وقتی بلند می‌شی یه کار ساده انجام بدی تا همه با شور و عشق بهت نگاه کنند.»
Fatima

حجم

۶۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۶۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳۴
۳۵
صفحه بعد