بریدههایی از کتاب داستان من
۴٫۱
(۳۷۲)
نبوغش طوری بود که در آنِ واحد به همهی افراد استودیو فرمان میداد. در هالیوود این نوع از نبوغ از احترام بسیار بالایی برخوردار بود و بیشترین درآمدزایی را هم داشت. اما در واقع این روش کارکردن، هرگز نبوغ نبود، بیشتر این چرخه بود که وقتی کارت را به نحو احسن انجام بدی، بهترین مردم هم برایت کار میکنند.
missmary
وقتی جوان هستی و سالم، میتوانی روز دوشنبه اقدام به خودکشی کنی و تا چهارشنبه باز داری میخندی و انگار نه انگار.
missmary
خودم میدانستم که درجهسه هستم. حتا میتوانستم خلاء استعدادم را حس کنم، درست مثل لباسهای زیر ارزانی که تنم بود. اما خدایا، چقدر دوست داشتم یاد بگیرم! و عوض شوم تا پیشرفت کنم!
missmary
مردهایی که میخواستند با پول مرا بخرند، حالم را بههم میزدند. اینجا تعدادشان کم هم نبود. صرف این حقیقت که من دست رد به سینهشان میزدم، ارزشم را بالا میبرد.
missmary
شاید در جاهای دیگر وضعیت فرق کند، اما در هالیوود اینطور بود که "پاکدامنی" صفتی نوجوانانه بود، چیزی مثل اوریون که فقط بچهها و نوجوانها میگیرند.
missmary
در هالیوود عفت و پاکدامنی یک دختر کمتر از موهای سرش اهمیت دارد. اینجا آدم را با قیافهاش قضاوت میکنند، نه با آنچه که واقعاً هست. هالیوود جایی است که برای یک بوسه هزاران دلار به آدم میدهند، اما روحت پنجاه سنت میارزد.
missmary
تو بهعنوان یه سمبل جنسی برای اونها بیشتر از یه هنرپیشه ارزش داری و همهی چیزی که اونها میخوان اینه که با تصویربرداری از ارتعاشات شهوتانگیزت از تو پول بسازن.
mehrnaz
تو بازیگر جوانی هستی که ارتعاشات جنسی داری، اصلاً مهم نیست چیکار میکنی یا به چی فکر میکنی، این خاصیت توئه.
mehrnaz
هیچ دروغی نمیگفتم نه در مورد بابا نوئل، نه در مورد اینکه دنیا پر است از آدمهای نجیب و قابل احترام که همگی عاشق کمککردن به هم هستند و با هم خوب هستند. به او میگفتم که بله خوبی و معرفت در جهان هست، اما اندازهی الماس و یاقوت!
missmary
اما در خیالبافی میشود از روی حقایق پرید، درست به آسانی پریدن یک گربه از دیوار پرچین.
negin parizad
وقتی آدم فقط یک آرزو داشته باشد، بیشتر احتمال دارد که به حقیقت بپیوندد، چون شما فقط بهسمت آن میتازید و راه دیگری جلوی رویتان نیست.
hooman
او هیچوقت قدرتش را به زن ضعیفی که عاشقش هست نشان نمیدهد، بلکه قدرتش را به دنیا نشان میدهد.
HeliOs
یک مرد قوی نیازی نمیبیند که در مقابل یک زن حکمفرمایی کند. او هیچوقت قدرتش را به زن ضعیفی که عاشقش هست نشان نمیدهد، بلکه قدرتش را به دنیا نشان میدهد.
hooman
مردم خیلی در مورد برهنگی کنجکاو هستند، همینطور در مورد مسائل جنسی. در همهی دنیا برهنگی و مسائل جنسی بیشترین اشتراک را بین مردم دارند. اگر مردمی در مریخ هم وجود داشته باشند، در مورد این مسائل به همین شیوه فکر میکنند.
hooman
بله خوبی و معرفت در جهان هست، اما اندازهی الماس و یاقوت!
hooman
عادت داشتم شبها که در هالیوود میگشتم با خودم اینطور فکر کنم که، حتماً خیلی دخترا الان عین من تو سرشون رؤیای اینو دارن که یه روز ستارهی سینما شن. اما به من ربطی نداره. رؤیای من قویتره.
برای اینکه سخت به خیالات فرو بروی احتیاجی نیست که چیزی بلد باشی. من چیزی از بازیگری نمیدانستم. حتا یک کتاب هم دراینباره نخوانده بودم یا سعی نکرده بودم چیزی بخوانم یا دربارهاش با کسی حرف بزنم. خجالت میکشیدم با همان آدمهای اندکی که میشناختم از خیالبافیهایم در مورد هنرپیشگی بگویم. گفته بودم دوست دارم مدل باشم. به همهی مراکزی که مدل میگرفتند سر زده بودم و گهگاه کاری انجام میدادم.
اما این راز هنرپیشهشدن همیشه درون من وجود داشت. مثل این بود که در زندان باشی و یک پنجره باشد و بگویند این راه فرار توست.
خوش
و دور بر ما پر از گرگ بود. نه از آن گرگهای بزرگ که داخل استودیوها نشستهاند، گرگهایی کوچک: آژانسهای استعدادیابی بدون دفتر و مرکز، دفترهای تبلیغاتی بیمشتری، واسطههایی بدون ارتباط با مخاطبین یا مدیران. قهوهخانهها و کافههای ارزان، پر از مدیرانی بود که آمادهی بستن قرارداد بودند، فقط کافی بود ثبتنام کنی و شرطِ ثبتنام آنها معمولاً در تختخواب میگذشت
سمی
در هالیوود عفت و پاکدامنی یک دختر کمتر از موهای سرش اهمیت دارد. اینجا آدم را با قیافهاش قضاوت میکنند، نه با آنچه که واقعاً هست. هالیوود جایی است که برای یک بوسه هزاران دلار به آدم میدهند، اما روحت پنجاه سنت میارزد
faash
در دوازدهسالگی، هفدهساله به نظر میرسیدم. بدنم رشد کرده بود و شکل گرفته بود. اما هیچکس غیر از خودم اینرا نمیدانست. هنوز همان لباسهای آبی یتیمخانه را میپوشیدم. آنها من را مثل یک خرس گنده نشان میدادند.
هیچ پولی نداشتم. بچههای دیگر با اتوبوس به مدرسه میآمدند. هیچ پولی برای کرایهی ماشین نداشتم. باران بود یا آفتاب فرقی نمیکرد، باید نزدیک دو مایل را از خانه تا مدرسه پیاده میرفتم و برمیگشتم.
از پیادهروی و از مدرسه متنفر بودم. هیچ دوستی نداشتم. دانشآموزان هم بهندرت با من حرف میزدند و هیچوقت من را در بازیهایشان راه نمیدادند. هیچکس با من به خانهمان نمیآمد و کسی هم مرا به خانهشان دعوت نمیکرد. همهی اینها بهخاطر این بود که از یک منطقهی فقیرنشین بودم، جایی که مکزیکیها و ژاپنیها زندگی میکردند. البته بهخاطر این هم بود که من نمیتوانستم به هیچکس لبخند نمیزدم. یکبار کفشفروشی که جلوی در مغازهاش ایستاده بود، جلویم را گرفت و پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «نورما.»
گفت: «فامیلیت چیه؟»
khaliliisara@gmail.com
اجازه داد آنها درآسایش و راحتی زندگی کنند. اما بهنظر من مشکل مادرم فقط فقرش نبود که باعث شد به آن شکل بچهها را رها کند. وقتی او آن بچههای شاد و خندان را در آن خانهی خوب و راحت دید، خودش را جای آنها گذاشت که اگر بچه بود چه احساسی داشت. پدرش را به یک بیمارستان روانی در پاتون برده بودند و همانجا مرده بود. مادربزرگش را هم دیوانه و جیغودادکنان به بیمارستانی روانی در نورواک برده بودند و او هم همانجا مرده بود. برادرش هم خودکشی کرده بود. خانوادهی ارواح بودند.
بدین ترتیب مادرم بدون بچههایش دوباره به هالیوود برگشت و به شغل قبلی خود مشغول شد. من هنوز به دنیا نیامده بودم.
آن روزی که مادرم نامهای به خانهمان فرستاد و من را به جایی که بود برد تا همدیگر را ملاقات کنیم، تا جایی که یادم میآید بهترین روز زندگیام بود.
مادرم را قبلاً دیده بودم، حالا او مریض شده بود و قادر نبود از من نگهداری کند یا سر کار برود، او به نامهرسان پنج دلار میداد که هفتهای یک نامه بهدست من برساند. هر چند وقت یک بار هم او مرا به جایی که خودش بود میبرد تا
khaliliisara@gmail.com
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان