بریدههایی از کتاب داستان من
۴٫۱
(۳۷۲)
پر از این احساس عجیبوغریب شده بودم که من دو نفر هستم. یکی از شخصیتهایم نورما جین است از یتیمخانه که متعلق به هیچکسی نیست. نام شخصیت دیگرم را نمیدانستم، اما میدانستم او متعلق به کجاست. او متعلق به اقیانوس، آسمان و همهی دنیا بود.
Milad Abbaszadeh
یک مرد قوی نیازی نمیبیند که در مقابل یک زن حکمفرمایی کند. او هیچوقت قدرتش را به زن ضعیفی که عاشقش هست نشان نمیدهد، بلکه قدرتش را به دنیا نشان میدهد.
علاقه مند کتاب
اما بالاخره رفتم بیرون و مادرم را دیدم. او چهاردستوپا روی زمین بود و جیغ میکشید و میخندید. او را به بیمارستان روانی نورواک بردند. اسم بیمارستان را بهطور مبهم به خاطر داشتم. آنجا همان بیمارستانی بود که پدربزرگ و مادربزرگ مادریام هم وقتی شروع به جیغکشیدن و خندیدن کردند، آنها را آنجا بردند.
min
فکر میکردم کسانیکه با من زندگی میکنند، پدر و مادرم هستند. به آنها میگفتم "مامانبابا"... تا اینکه یک روز زنی که به او میگفتم "مامان"، صدام کرد و گفت: «دیگه به من نگو مامان. تو الان اونقدر بزرگ شدی که همهچی رو درک کنی. ما فقط ازت تو این پانسیون نگهداری میکردیم و من هیچ نسبتی باهات ندارم. مادرت فردا میآد دیدنت. اگه دوست داشتی بهش بگو مامان.»
فقط تشکر کردم اما در مورد مردی که به او "بابا" میگفتم چیزی نپرسیدم.
min
مثل اینکه بدوی سمت لبهی پشتبام که بپری پایین. هر دفعه جلوی بام توقف میکردم و نمیپریدم، برمیگشتم سمت او و التماس میکردم که مرا نگه دارد. سخت است کاری انجام دهی که به قلبت آسیب برساند، خصوصاً قلبی که جوان هم باشد و فکر کنی که اولین ضربه، او را از پا در خواهد آورد.
مبینا
در خیالبافی میشود از روی حقایق پرید، درست به آسانی پریدن یک گربه از دیوار پرچین.
مبینا
مردم همیشه طوری به من نگاه میکردند که انگار آینهای روبهرویشان بودم. آنها مرا نمیدیدند، بلکه افکار هرزهی خودشان را در من میدیدند. بعد نقابِ بیگناهی به چهره میزدند و مرا هرزه میخواندند!
Rafti
احساس میکردم که چنین زنهایی معشوقههایی بدبخت هستند و در روابط جنسی هم لنگ میزنند. تنها چیزی که آنها میتوانند به یک مرد بدهند یک گناه پیچیده است. اگر میتوانستند به مردشان این احساس را بدهند که او شوهر بد یا عاشق ناسپاسی است، خودشان را "موفق" میدانستند.
farzane
بیشترین خیالبافیام در مورد زیبایی بود. در خیالبافیهایم خودم را آنقدر زیبا میدیدم که وقتی از جایی رد میشوم، مردم برای دیدنم به عقب برمیگردند. همچنین در مورد رنگها خیالبافی میکردم؛ قرمز مایل به زرد، طلایی، سبز، سفید. در خیالم با غرور با لباسهایی زیبا راه میرفتم و صدای ستایش و تمجید از همه بلند میشد. خودم کلمات ستایشآمیز را میساختم و بلند تکرار میکردم، انگار که کس دیگری دارد آنها را میگوید.
Amirali Varzandeh
مادر در پانزدهسالگی ازدواج کرده بود. دو بچهی دیگر هم داشت که از من بزرگتر بودند و در یک استودیوی فیلمسازی بهعنوان تدوینگر کار میکرد. یک روز، زودتر از همیشه به خانه برگشت و دید شوهر جوانش درحالِ عشقبازی با زن دیگری است. قیلوقال زیادی به پا میشود و شوهرش آپارتمان را ترک میکند.
یک روز مادرم درحال گریهکردن برای ازدواج ازهمپاشیدهاش بوده که شوهرش دزدکی به خانه برمیگردد و دو بچهی کوچک را میدزدد.
Amirali Varzandeh
پرسید: «چی باعث شد فکر کنی دروغ میگم؟»
گفتم: «چون اگه منو نمیخواستی، منو نمیخریدی!»
بلاتریکس لسترنج
مهم نبود، وقتی جوان هستی و سالم، کمی گرسنه هم بمانی به جایی برنمیخورد.
بلاتریکس لسترنج
او به چیزی احتیاج داشت که من نداشتم: عشق. و عشق هم چیزی است که شما نمیتوانید آنرا ابداع کنید و هرچقدر هم بخواهید، اصلاً فایدهای ندارد.
farnaz Pursmaily
به من میگفتند لال و یتیمخانهایبودن من باعث سرگرمی و مسخرهبازیشان بود. مهم نبود که به من میگفتند لال. خب من لال نبودم.
farnaz Pursmaily
هیچ دروغی نمیگفتم نه در مورد بابا نوئل، نه در مورد اینکه دنیا پر است از آدمهای نجیب و قابل احترام که همگی عاشق کمککردن به هم هستند و با هم خوب هستند. به او میگفتم که بله خوبی و معرفت در جهان هست، اما اندازهی الماس و یاقوت!
این پایان داستان نورما جی
🎈PARNIA🎈
من از آن دخترها بودم که آنها را تو اتاق خواب مرده پیدا میکنند، درحالیکه یک شیشهی خالی قرص خوابآور هم بغلدستشان است.
Zax
با چشمهای خستهاش که تاریخ هالیوود از آن بیرون میتراوید به من نگاه کرد و گفت: «ادامه بده.»
Zax
هالیوودی که من میشناختم، هالیوود بدشانسی بود و بدبختی. تقریباً هرکس را که میشناختم یا سوءتغذیه داشت یا به فکر خودکشی بود. مثل یک بیت شعر بود: " آب، آب، همهجا آب، امان از یک قطره در دهان ما". نام، نام، آوازه، اما یکی یک سلام هم به ما نمیکرد.
Zax
دیگر بهراحتی نمیتوانستم عاشق شوم.
Parinaz
هنوز چشمان هراسان نورما جین را احساس میکردم که داشت به من نگاه میکرد و میگفت، من اصلاً زندگی نکردم، اصلاً کسی منو دوست نداشته، و اغلب هم گیج میشدم و میفهمیدم که این من هستم که دارم این حرفها را میزنم.
marzieh rezaee
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان