بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب دلواپسی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب دلواپسی

بریده‌هایی از کتاب کتاب دلواپسی

انتشارات:انتشارات نگاه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۱ رأی
۳٫۷
(۱۱)
شاید سرنوشت من است که تا ابد باید حسابدار باشم، و شعر و ادبیات پروانه‌ای است که با تمام زیبایی بر سرم می‌نشیند تا مضحک‌ترم جلوه دهد
niloufar.dh
چهاردیواری اتاق محقرم همزمان برای من سلول زندان و فاصله، بستر و تابوت است. شادمانه‌ترین لحظه‌های من، لحظاتی است که فکر نمی‌کنم، چیزی نمی‌خواهم، حتا غرق رؤیا هم نمی‌شوم، گم شده در خیرگی اشتباه یک نبات، خزه‌ی محضی که بر سطح زندگی می‌روید. من بی‌تلخ‌کامی، از ادراک بیهوده، از هیچ بودن، از پیش مزه مرگ و خاموشی لذت می‌برم.
sadegh akbari
من واقعیت را بر حقیقت ترجیح می‌دهم، و در اصل زندگی را بر خود خدا که آن را پدید آورده، ترجیح می‌دهم. زندگی را به من چنین ارزانی داشته، چنین هم خواهم زیست. خیالپردازی می‌کنم، چون خیالپردازی می‌کنم، ولی این توهین را تحمل نمی‌کنم که کسانی به رؤیاهایم که صحنه‌های خصوصی من هستند، ارزش دیگری نسبت دهند
lordartan
ولی مزیت ما در این نیست که بسیاری از خیالپردازان آن را مثل مزیت خودشان پذیرفته‌اند. خیالپرداز در مواجهه با انسان‌های اهل عمل مزیتی ندارد، چون خیال برتر از واقعیت قرار دارد. مزیت خیالپرداز در این است که، خیالپردازی عملی‌تر از زندگی است، و خیالپرداز از زندگی لذتی گسترده و بسیار گونه‌گون‌تر از اهل عمل می‌برد. اگر بهتر و دقیق‌تر بیان کنم: خیالپرداز انسان اهل عمل راستین است
lordartan
من نه‌فقط خیالپرداز، بلکه خیالپرداز محض‌ام. یگانه عادت خیالپردازی، به من ذکاوت خارق‌العاده‌ی نمایش درون را اهدا کرد. تنها عادت خیالپردازی است که به من قاطعیت عجیب رؤیت درون را ارزانی کرده است.
"میترا"
من با چشم‌هایم و نه با رؤیایم عشق می‌ورزم.
"میترا"
شاید سرنوشت من است که تا ابد باید حسابدار باشم، و شعر و ادبیات پروانه‌ای است که با تمام زیبایی بر سرم می‌نشیند تا مضحک‌ترم جلوه دهد.
"میترا"
نوشتن یعنی از یاد بردن. ادبیات مطبوع‌ترین شیوه‌ی نادیده گرفتن زندگی است. موسیقی تسلی می‌دهد. هنرهای بصری سرزنده می‌سازد. هنرهای زنده (مثل رقص یا ایفای نقش در تئاتر) سرگرم می‌سازند. ولی اولی از زندگی فاصله می‌گیرد. چرا که از زندگی یک رؤیا می‌سازد، در مقابل، دومی از زندگی فاصله نمی‌گیرد ــ چرا که همزمان فرمول‌های حیاتی و مریی به کار می‌بندد. و دیگری، به این خاطر است که از زندگی خود انسان‌ها جان می‌گیرد.
آرزو
چشم‌انداز راستین، چشم‌اندازی است که شخصآ خلق می‌کنیم، چرا که ما خدایان آنان‌ایم، آن‌ها را همان‌گونه می‌بینیم که واقعآ هستند، یعنی به همان صورتی که خلق شده‌اند، هیچ‌یک از این هفت‌پاره‌ی جهان، آنی نیست که مورد علاقه‌ام باشد، و هیچ‌یک از آن‌ها را نمی‌توانم واقعآ ببینم، حال آن که پاره‌ی هشتم آن را طی می‌کنم و به من تعلق دارد.
آرزو
زندگی سفری تجربی است که ناخواسته دامن زده می‌شود. این سفر اندیشه در سفر ماده است، و چون اندیشه است که سفر می‌کند، انسان هم با اندیشه می‌زید. در نتیجه روان‌های متفکری وجود دارند که، مصمم‌تر و عملی‌تر و پرشورتر از بقیه که تظاهر به زیستن می‌کنند، می‌زیند. نتیجه کار همه‌چیز است. آنچه انسان احساس می‌کرد، چیزی بود که زندگی کرده است. انسان همچون تلاشی مریی، خسته در درون رؤیایش پا پیش می‌نهد، انسان هیچ‌وقت به اندازه‌ای که فکر کرده، زندگی نکرده‌است.
آرزو
پاک کردن جدول روزانه از همه‌چیز تا روز بعد، نو شدن با هر سپیده صبح، در نوسازی مدام باکرگی ادراک ــ این و فقط همین به زحمت بودن و داشتن می‌ارزد، تا آن باشی یا مالک‌اش باشی، که ما به شکل ناقص، هستیم.
آرزو
تنهایی تباهم می‌کند، بودن در جمع آزارم می‌دهد. حضور دیگری افکارم را می‌گسلد، من با دقت خاصی در رؤیای حضور شما به‌سر می‌برم، رؤیایی که نمی‌تواند دقت تحلیل‌گرانه مرا وصف کند.
آرزو
خدا مرا کودک آفرید و مهلت داد تا همیشه کودک بمانم. پس چرا اجازه داد تا زندگی را در هم بکوبدم، اسباب‌بازی‌هایم را برداشت و در زنگ‌های تنفس تنهایم گذاشت، تا با دست‌های نحیفم که از فرط گریه آلوده بود، پیش‌بند آبی بازی‌ام را پاره کنم؟ اگر چون کودکی ظریف شایسته زندگی بودم چرا ظرافت مرا به زباله‌دانی روانه کرد؟ آه، هربار که کودک گریانی را در خیابان می‌بینم، یکی از سایر کودکان طرد شده، مرا بیش از اندوه آن کودک، نفرت بی‌خبر قلب خسته آزارم می‌دهد. با تمام عظمت زندگی پراحساس، دلم بر خودم می‌سوزد، این دست‌های من‌اند که حاشیه پیش‌بند بازی‌ام را پاره می‌کنند، این‌ها نیز دهان کشیده من با اشک‌های واقعی‌ام، ضعف‌ها و تنهایی من‌اند. و خنده‌های عابران بزرگسال مرا چون چوب کبریت در کنار پارچه حساس قلبم روشن می‌کند و شعله‌ور می‌سازد.
آرزو
زندگی یعنی جوراب‌بافی به قصد همنوعی. ولی در کنارش افکار آزاد است و همه شاهزاده‌های جادو شده می‌توانند بروند و در پارک‌های خودشان قدم بزنند. همزمان میل عاج بافتنی از قسمت انتهایی دوباره و دوباره فرو می‌رود... فاصله... و دیگر هیچ...
آرزو
زندگی در نگاه من به مهمانخانه‌ای می‌ماند که باید در آن بیاساییم تا کالسکه غرقاب از راه برسد. نمی‌دانم مرا به کجا می‌برد، زیرا چیزی نمی‌دانم. می‌توانم این مهمانخانه را چون زندان ببینم، چرا که به ناچار باید در آن به انتظار بنشینم. همچنین می‌توانم محل سرور بدانمش، چرا که در آن به انسان‌های دیگری برمی‌خورم.
آرزو
در عصری زاده شدم که اکثر جوانان باور به خدا را از دست داده بودند، درست به همان دلیل یاد شده، چرا که پیشینیان آن‌ها به خدا اعتقاد داشتند ــ بی‌آن‌که بدانند چرا. و این بود که اکثر این جوانان انسانیت را جایگزین خدا کردند. چون تفکر انسانی میل به انتقاد دارد، چرا که به جای فکر کردن احساس می‌کند.
آرزو
زندگی ما را رنج می‌داد، زیرا می‌دانستیم زنده‌ایم. مردن به هراس‌مان می‌انداخت، چه مفهوم معمول مرگ را گم کرده بودیم.
آرزو
والدین ما با خشنودی همه‌چیز را ویران می‌کردند، زیرا در عصری می‌زیستند که در آن هنوز هم آثاری از گذشته برجای مانده بود، گذشته‌ای که در آن مسئولیت مشترک داشتند. اما درست همان‌چیزی را که درهم ریختند، به جامعه توان بخشید. آن‌ها می‌توانستند ویرانش سازند، بی‌آن که شکافی را در بنا دریابند. ما حاصل این ویرانگری‌ها را به ارث برده‌ایم. زندگی امروز جهان، تنها از آنِ دیوانگان، انسان‌های خشن و مقاطعه‌کاران است. امروزه انسان حیات و پیروزی را تقریبآ با همان تلاشی به‌دست می‌آورد که تکیه بر آن‌ها برای استقرار در تیمارستان بسنده است: ناتوانی تفکر، مخالفت با اخلاق و عصبانیت لجام گسیخته.
آرزو
آه، چه کسی مرا از زیستن رهایی می‌بخشد؟ من نه مرگ را می‌خواهم و نه زیستن را، آن دیگری را می‌خواهم که در خاک نیازهای من می‌درخشد، مانند الماس احتمالی در غار که انسان نمی‌تواند بدان نزدیک شود. این تمام وزن و تمام درد کائنات واقعی و غیرممکن است، این آسمان که چون پرچم ارتشی ناشناخته جلوه می‌کند، این سایه‌های رنگین که پیوسته در باد فریبنده رنگ می‌بازند و از آن داس فرضی، ماه روبه افزایش پدیدار می‌شود، خیره در تراموای روشنایی، بریده از دوردست‌ها و بی‌حسی‌ها. غیبت خدایی واقعی، تشییع خلاء آسمان رفیع است و روح بسته. حبس بی‌پایان ــ چون تو بی‌نهایتی و انسان نمی‌تواند از تو بگریزد!
احمد
ادراک‌هایی است که همانند یک خوابند و مانند مه‌ای اندیشه ما را در تصرف نگه می‌دارند و اجازه نمی‌دهند به روشنی بیندیشیم، عمل کنیم و باشیم. انگار که نخوابیده‌ایم در وجودمان چیزی رؤیایی به زندگی خود ادامه می‌دهد و آفتاب خیره روز سطح ساکن ادراک را گرم می‌کند. این چون نوعی مستی نیستی است و اراده‌ی ما سطل خالی شده در برابر باغچه است که پای باربری هنگام گذر آن را درغلتانده است.
احمد

حجم

۴۲۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۵ صفحه

حجم

۴۲۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۵ صفحه

قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
۱۰۰,۱۰۰
۳۰%
تومان