بریدههایی از کتاب کتاب دلواپسی
۳٫۷
(۱۱)
چنین است، همهی ما سپری خواهیم شد، به کل سپری خواهیم شد، کسی که با احساس و دستکش کار کرده، کسی که از سیاست محلی حرف زده، از همهی آنها چیزی باقی نخواهد ماند. همچون نور که سیمای قدیسان و زنگال کفشهای در حال عبور را روشن میکرد. نور، فقدان هیچ را به تاریکی، و باقیماندهی واقعیت را که به قدیس و دیگر پوشندگان کفش زنگالی تعلق داشت، واخواهد گذاشت. در گردباد دور، در گردبادی که کل کائنات را به سستی میکشاند ــ قابل مقایسه با گردباد برگهای خشک ــ امپراتوریها به اندازهی البسهی زن دوزنده ارزشمندند، و گیسوان بچههای موطلایی با همان دَوَران مرگبار میچرخند که قدرتمندان عصای پادشاهی راتصور میکنند، و در خانهی نامرییها که از در گشودهی جلوی آن در بستهای را میتوان شناسایی کرد، زنان بردهی باد، میرقصند، و عدهای بدون دست جلبتوجه میکنند، تمام چیزهای کوچک و بزرگ نظام حبس شده برای ما و در وجود ما، کائنات را برپا کردهاند.
lordartan
هر پائیزی که از راه میرسد به آخرین پائیزی که تجربه خواهیم کرد نزدیک است، و به همین جهت شامل حال تابستان هم میشود، ولی پائیز با هستی خود، سپری شدن همهی چیزها را به یاد میآورد و در تابستان به سهولت پی میبریم که این مهم را فراموش کردهایم، هنوز پائیز از راه نرسیده، هنوز زردی برگهای ریزان در هوا مشهود نیست و یا اندوه نمناک زمان، با نام زمستان چهرهی دیگری از خود بروز خواهد داد. ولی نشانی از اندوه منتفی شده، رنجی با البسهی سفر در احساس، که ما در آن به نحوی مبهم، به رنگ ناشناس اشیاء، صدای گوناگون باد به شیوهی دیرین که هنگام فرارسیدن شب در کل کائنات گسترده میشود، پیمیبریم.
lordartan
پس از چندروز گرم آخر تابستان، شبها برحسب اتفاق در آسمان فراخ تأثیر رنگها ظاهر میشود، آغاز نسیمی فرحبخش که پاییز را نوید میداد، برگها هنوز زرد نمیشدند و نمیریختند، هنوز آن هراس نامشخص ادراک ما که طبیعت مشرف به مرگ را همراهی میکند، مسلط نیست، چرا که با مرگ طبیعت، خود ما هم پایان خودمان را رقم میزنیم. این مانند خستگی پس از تلاش بسیار بود، خوابی مبهم که آخرین حرکات رفتاری را دنبال میکرد. آه، این شبها چنان انباشته از بیتفاوتی رنجآورند که پیش از آن که پائیز از این چیزها آغاز شود، از ما آغاز میشود.
lordartan
تنها تعداد معدودی میتوانند از زندگی چنین طلب کنند، و زندگی هم خود را با جان و دل در اختیارشان بگذارد و آنها دریافت کنند، ضرورتی ندارد تا آنها به زندگی رشک ببرند، چرا که میدانند عشق زندگی را کاملا در اختیار دارند، بیتردید این باید آرزوی هر روان رفیع و نیرومند باشد
lordartan
من بیشتر با کسانی همدردی میکنم که در رؤیای احتمالات همجواری بهسر میبرند، و نیز برای انسانهایی که به دورماندگان و حاشیهنشینان وابستهاند. انسانهایی که در رؤیای سبکهای بزرگ سر میکنند، یا دیوانهاند و بدانچه که در رؤیا میپرورانند باور دارند، و در کنارش خوشبختاند، یا خیالپردازان بسیار معمولیاند و برای آنها خیالبافی موسیقی روح است، و بیآنکه چیزی بگویند تکانشان میدهند. ولی کسی که در رؤیاهای ممکن بهسر میبرد، فرصت ممکن برای برآورده نشدن انتظارات واقعیاش را در اختیار دارد. این نمیتواند به شیوهای خاص مرا اندوهگین کند، چرا که من نتوانستهام قیصر روم شوم، ولی میتواند رنجم دهد که هرگز با زن دوندهای که همیشه حدود ساعت نه به نبش خانههای سمت راست میپیچد، حرف نزدها
lordartan
من جانب دیگران را میگیرم ــ فقیرترینهایی که تنها خودشان را دارند، و رؤیایشان را میتوانند برای خود تعریف کنند، و تنها از عهدهی کاری برمیآیند که شعر تسلیمشان کند، اگر توان نوشتن داشته باشند ــ جانب بیچارههای فلکزدهای که بیهیچ منبعی جز روحشان (؟) با خفگی میمیرند، چرا که هستند...
lordartan
من هرگز جز خیالپردازی کار دیگری نکردم. همین و فقط همین مفهوم زندگی من بوده است. هیچگاه جز زندگی درونم با غم جدی دیگری آشنا نشدم. هرگاه که خودم پنجرهی درونم را میگشایم تا بتوانم در خیال رفتار، او را فراموش کنم، بزرگترین دردهای زندگی من از من میگریزن
lordartan
آه، این که زندگی دردناک یا فکر کردن به زندگی دردناک است، صحت ندارد. چهبسا حقیقت این است که اگر به صورت درد بدان تأکید کنیم، این فقط درد ما است که جدی و دشوار است. اما اگر کاملا طبیعی بمانیم درد همانطور که آمده، همانطور هم میرود، و آنگونه که پدید آمده، متواری میشود. همهچیز هیچ است، درد ما هم همینطور
lordartan
ما بدینترتیب، برای نوسازی اجتماعی جهان، حریصانه بیدار شدیم و با شادی، برای تسخیر آزادی که از آن چیزی نمیدانستیم، و نمیدانستیم چیست و نیز برای پیشرفتی که به دقت تعریف نشده بود، به راه افتادیم
lordartan
باز هم خودخوری میکنم، در خودم گم میشوم، خودم را در شبهای دور، بیلکهای از وظیفه و جهان، باکره در اسرار و آیندگی از یاد میبرم.
و چنین است رؤیا که مرا با بدهی و طلب بیگانه میسازد،
"میترا"
مردم همه رؤیاپرورند: آنچه متفاوتمان میکند نیرویی است که بتوانیم آنها را در عمل آوریم،
"میترا"
انسان خردمند نمیتواند باورمند باشد، و از اینرو که باور به تجرد انسان نیز نداریم و حتا ناتوانتر از آنیم که بدانیم با آن چه باید کرد، سرانجام تنها انگیزه روحی ما تعمق در زیباشناختی زندگی میشود،
"میترا"
جرأت مبارزه، جانباخته با ما سر از این جهان درآورد، چه ما بدون اشتیاق به مبارزه زاده شدهایم.
"میترا"
هریک از ما تسلّیناپذیر به حال خود وانهاده شدیم، تا خویشتن را زنده احساس کنیم. انگار کشتی وسیلهای باشد که وظیفهاش دریانوردی است، وظیفه کشتی، دریانوردی نیست، ورود به بندر است. ما خود را بر پهنهی دریا یافتیم بدون تصویری از بندری که در آن پناهی جست و جو کنیم.
"میترا"
حجم
۴۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۳۳۵ صفحه
حجم
۴۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۳۳۵ صفحه
قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
۱۰۰,۱۰۰۳۰%
تومان