بریدههایی از کتاب فرندز
۳٫۷
(۱۰۱)
واقعیت، همان چیزی که فقط بهمرور زمان به مذاق آدم خوش میآید
کاربر ۱۳۰۴۱۷۰
به قول روانکاوم: «واقعیت چیزیه که فقط بهمرور زمان به مذاق آدم خوش میآد» و من نتوانسته بودم از آن خوشم بیاید.
o.m
طی آن دوره، با حداقل پنج خانم آشنا شدم که میتوانستم با آنها ازدواج کنم، صاحب فرزند شوم. اگر یک بار این کار را کرده بودم، الان در خانهای بزرگ با چشمانداز اقیانوس، تنها و بیکس ننشسته بودم و تنها کسانی که میدیدم، همراه ترک اعتیادم و پرستار و دو بار در هفته، باغبان نبودند. تازه اغلب میدوم بیرون و صد دلار به باغبان میدهم تا برگروب لعنتیاش را خاموش کند. (توانستیم انسان را به ماه بفرستیم؛ ولی نمیتوانیم یک برگروب بیسروصدا درست کنیم؟)
SHOKoOoH
رابطهٔ جنسی خیلی خوب است، آره میدانم؛ ولی بهنظرم اگر آن سالها دنبال چیز بیشتری میگشتم، الان آدم خوشبختتری بودم.
SHOKoOoH
همهچیز در زندگی داشتم. اما همهاش فریب بود. هیچچیزی قرار نبود حالم را خوب کند. سالها طول کشید تا بتوانم حتی به ایدهٔ وجودداشتنِ راهحل فکر کنم. لطفاً حرفم را بد برداشت نکنید.
peg
آنها ذهنی ندارند که مرگشان را بخواهد.
Evergreen
رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم، چهل تا دیگر از آن قرصها را دم در خانهام تحویل دادند. ایواللّه!
مراقب باش متی، چیزی که اینقدر حس خوبی داره، حتماً پیامدهایی داره. الان میدانم آن پیامدها چه هستند... باورتان نمیشود چقدر؛ اما آن موقع نمیدانستم.
Fatima
. اوایل، تمامقد دلقک گروه بودم، تا جایی که میتوانستم، عین دستگاه تولید شوخی، میخنداندم (احتمالاً روی اعصاب همه رفته بودم)، سعی میکردم کاری کنم همه بهخاطر بامزهبودنم دوستم داشته باشند.
چون آخر جز این چطور ممکن بود کسی از من خوشش بیاید؟ پانزده سال طول کشید تا یاد بگیرم لازم نیست دستگاه تولید شوخی باشم تا آدمها از من خوششان بیاید.
Fatima
خدا چیزی نگفت؛ ولی خب، مجبور هم نیست چیزی بگوید؛ چون خداست؛ اما حضورش را حس کردم.
حسن
در زندگیام به خیلی چیزها رسیدهام؛ ولی هنوز کلی کار برای انجامدادن هست که هر روز من را به هیجان میآورد. پسری اهل کانادا بودم که تمام رؤیاهایش به حقیقت پیوست... منتها رؤیاهایش همه اشتباه بودند؛ ولی بهجای تسلیمشدن، تغییر کردم و رؤیاهای جدید پیدا کردم.
حسن
مارتین شین رو کرد به من و گفت: «میدونی پطرس مقدس موقع واردشدن به بهشت به همه چی میگه؟» وقتی هاجوواج نگاهش کردم، مردی که زمانی رئیس بود، گفت: «پطرس میگه هیچ جای زخمی نداری؟ وقتی اکثر آدمها با افتخار جواب میدهند خب نه راستش ندارم، پطرس میگه چرا نداری؟ هیچی توی زندگیت ارزش جنگیدن نداشت؟»
حسن
من قدیس نیستم... هیچکداممان نیستیم... اما اگر تا دم مرگ بروید، ولی نمیرید، شاید فکر کنید غرق در آسودگی و قدردانی میشوید؛ اما اصلاً اینطور نیست... در عوض، به مسیر بهبودی دشوار پیش رویتان نگاه میکنید و عصبانی میشوید. اتفاق دیگری نیز میافتد.
حسن
هیچکس نمیخواست قطار فرندز از حرکت بایستد؛ چون سریال بهشدت پولساز بود و من هم اصلاً دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد. بزرگترین شادیام، بزرگترین کابوسم هم بود، چیزی نمانده بود این موقعیت خارقالعاده را خراب کنم.
حسن
گفت: «میدونم نوشیدنی مصرف میکنی.»
مدتها بود از خیالش بیرون آمده بودم؛ از وقتی شروع کرده بود به دوستی با برد پیت، حالم خوب بود و دقیقاً فهمیده بودم تا چند ثانیه میتوانم بدون اینکه هر دو معذب شویم، به او نگاه کنم؛ اما بازهم اینکه جنیفر انیستون این را به رویم آورد، بیچارهام کرد. گیج هم شده بودم.
گفتم: «از کجا میدونی؟» هیچوقت مست کار نمیکردم. «سعی کردم پنهانش کنم...»
یکجورهایی عجیب، ولی بامحبت گفت: «ما بوش رو حس میکنیم» و این «ما» ی جمع عین پتک خورد توی سرم.
حسن
در حالی که من سیگار میکشیدم! بله، در اتاق بیمارستان سیگار میکشیدم. زمانه فرق میکرد، یا اینکه من آنقدر مشهور بودم که برای کسی مهم نبود. یک بار مچم را گرفتند و گفتند دست بردارم؛ اما من مستأصل بودم؛ برای همین کارهای ترخیصم را کردم، مرخص شدم، سیگارم را کشیدم، دوباره بستری شدم.
حسن
در حیات وحش، وقتی پنگوئنی زخمی میشود، پنگوئنهای دیگر دورش جمع میشوند و از او مراقبت میکنند تا بهتر شود. همبازیگرانم در فرندز هم دقیقاً همین کار را برایم کردند. لحظاتی بود سر صحنه که بهشدت خمار بودم و جن و کورتنی که تمرینهای هوازی را دوای هر دردی میدانستند، گفتند پشتصحنه دوچرخهٔ ورزشی نصب کنند. بین تمرینکردنها و برداشتها، میرفتم آن پشت و جوری سوار آن دوچرخه میشدم که انگار آتش جهنم دنبالم است. هر کاری میکردم تا ذهنم به حالت عادی برگردد. من پنگوئن زخمی بودم؛ اما مصمم بودم اجازه ندهم این آدمهای فوقالعاده مطلع شوند و سریال نابود شود.
حسن
ناامید شدم. وقتی فیلمنامهٔ دوستانی مثل ما را خواندم، این حس را داشتم که انگار یک نفر کل سال دنبالم بود، شوخیهایم را دزدیده بود، رفتارم را تقلید کرده بود و دیدگاه خسته، ولی بامزهام از زندگی را نسخهبرداری کرده بود. یکی از شخصیتها بیشتر از بقیه نظرم را جلب کرد: اینطور نبود که حس کنم میتوانم «چندلر» را بازی کنم، چندلر خودِ من بود.
حسن
و اینگونه بود که چندلر متولد شد. این نقش مال من بود و دیگر کسی جلودارم نبود.
حسن
در ضمیمهٔ انتهای کتاب بزرگ الکلیهای گمنام، در مطلبی بهنام «تجربهٔ معنوی» نوشته شده:
اغلب دوستانِ فرد تازهپاکشده زودتر از خودش متوجه تفاوتِ ایجادشده میشوند.
امروز صبح و تمام صبحهای دیگر روی ایوان، خودم را فردی تازهپاکشده میدانم. از این «تفاوتها» پُرم، ازشان انرژی میگیرم... نه نوشیدنی، نه موادی، نه سیگاری... همان طور که آنجا ایستادهام، در یک دستم قهوه و در دست دیگرم هیچی، مشغول تماشای امواج دوردست، متوجه میشوم که موجی هم دارد درون خودم غلیان میکند.
موجی از حس قدردانی.
زهره.
آنقدر هم تنها بودم که نگویید، میتوانستم تنهایی را تا مغز استخوانم حس کنم. در ظاهر، شبیه خوششانسترین مرد زندهٔ دنیا بودم، برای همین آدمهای بسیار کمی بودند که میتوانستم راحت و بدون قضاوتشدن با آنها حرف بزنم و حتی آن موقع هم... هیچچیز نمیتوانست حفرهٔ درونم را پُر کند.
زهره.
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان