بریدههایی از کتاب فرندز
۳٫۷
(۱۰۱)
گرچه با خدا رابطهای دارم و اغلب علیرغم همهٔ اتفاقات شکرگزارش هستم، گاهی اوقات دلم میخواهد به خدا بگویم که متنفرم ازت که مسیر زندگیام را اینقدر دشوار کردی.
parastoo.mmg
باید متوجه میشدم که موقع مرگ، دلم میخواست اعتبار بازیکردن در فرندز آن پایینپایینهای فهرست دستاوردهای من باشد. باید به خودم یادآوری میکردم که با آدمها مهربان باشم... کاری کنم که برخوردشان با من تجربهای شاد برایشان باشد، نه تجربهای که لزوماً من را پُر از ترس و وحشت کند؛ انگار تنها چیزی که اهمیت دارد، همین است. باید مهربان میبودم، بهتر عشق میورزیدم، بهتر گوش میدادم، بیقیدوشرط میبخشیدم. وقتش بود دست از آدم عوضیِ ترسو بودن بردارم و متوجه شوم که با بهوقوعپیوستن اوضاع و موقعیتهای مختلف، آمادهٔ مواجهه با آنها باشم؛ چون قوی بودم.
حسن
که انتظارش را نداشتم: اینکه باهمنبودنشان کار درستی بود. قسمت این بود که با هم نباشند. درست این بود که از هم جدا باشند. هر دو متعاقباً نیمههای گمشدهٔ خود را پیدا کرده بودند. متی دیگر لازم نبود آرزو کند که ای کاش پدر و مادرش با هم بودند.
6456
یکی از مشکلات بزرگم و دلیل اینکه چرا این سالها اینهمه دردسر با پاکشدن داشتم، این است که هرگز به خودم اجازه ندادم بهاندازهٔ کافی احساس ناراحتی بکنم تا ارتباط معنوی شکل بگیرد. برای همین، قبل از اینکه خدا بتواند بپرد وسط و درستم کند، خودم با قرص و الکل درستش میکردم.
parastoo.mmg
رابرت داونی جونیور یک بار موقع صحبت دربارهٔ اعتیادش گفت: «انگار اسلحهای در دهانم دارم که انگشتم روی ماشهاش است؛ ولی از طعم فلز خوشم میآید.» درک میکنم، خوب حرفش را میفهمم. حتی در روزهای خوب، وقتی پاکم و امید به آینده دارم، بازهم همچنان همیشه همراهم است. هنوز اسلحه هست.
حسن
آنقدر باهوش بودم که دو دو تا چهار تا کنم؛ اما اینکه کاری بابتش بکنم... آن سطح دیگری از ریاضیات بود که هنوز کشفش نکرده بودم.
حسن
وقتی میتوانم به کسی برسم، باید قبل از اینکه ترکم کند، ترکش کنم؛ چون من کافی نیستم و قرار است دستم رو شود؛ اما وقتی کسی که میخواهم انتخابم نکند، فقط اثبات میکند که کافی نیستم و دستم رو شده است. شیر، آنها میبَرند، خط من میبازم.
حسن
من باید تا آخر عمرم با این دانش زندگی کنم که مادرم و بقیه آن حرفها را شنیدند.
حسن
روانشناسی دارم که تکیهکلامش این است: «واقعیت چیزیه که فقط بهمرور زمان به مذاق آدم خوش میآد.»...
HaleH.Eb
سلام، اسم من متیوست؛ گرچه شاید من را با اسم دیگری بشناسید. دوستانم من را متی صدا میکنند. و الان باید مُرده باشم.
اگر مایلید، میتوانید چیزی را که قرار است بخوانید، پیغامی از آن دنیا در نظر بگیرید، از زندگیِ پس از مرگِ من.
آلیس در سرزمین نجایب
بعد از اتمام فیلمبرداری فصل دو، در ماه آپریل به وگاس رفتم تا در اولین فیلم سینمایی بزرگم بازی کنم. یکمیلیون دلار به من داده بودند تا در کنار سلما هایک در فیلم هجوم احمقها نقشآفرینی کنم. تا به امروز، احتمالاً بهترین فیلم من است.
اگر الان قرار بود در آن فیلم بازی کنم، احتمالاً با سه نفر سفر میکردم، عمدتاً چون از تنهابودن میترسم؛ اما آن موقعها، خودم بودم و خودم. مثل الان پر از وحشت و هراس نبودم. فکر کنم به خاطر همین است که جوانها را به جنگ اعزام میکنند. جواناند... از چیزی نمیترسند؛ شکستناپذیرند.
Fatima
میبینم که بدجوری هوس سیگار کرده؛ ولی جا نمیزند. دوستی پیدا کنید که حاضر باشد همراهتان چیزی را ترک کند... متعجب میشوید از اینکه ببینید چهکارها که با دوستیتان نمیکند.
parastoo.mmg
اوایل، تمامقد دلقک گروه بودم، تا جایی که میتوانستم، عین دستگاه تولید شوخی، میخنداندم (احتمالاً روی اعصاب همه رفته بودم)، سعی میکردم کاری کنم همه بهخاطر بامزهبودنم دوستم داشته باشند.
چون آخر جز این چطور ممکن بود کسی از من خوشش بیاید؟
حسن
چندلر تنها پنهانکنندهٔ درد واقعی بود. چه نقشی بهتر از این برای سریال طنز موقعیت! کسی که فقط راجع به همهچیز شوخی کند تا مجبور نباشیم راجع به چیزهای واقعی صحبت کنیم... نقش چندلر اینگونه آغاز شد. در آغاز سریال، چندلر قرار بود «مشاهدهگر زندگی بقیهٔ افراد» باشد. برای همین، قرار بود کسی باشد که انتهای سکانسها شوخی کند، راجع به هر اتفاقی که افتاده بود، نظر بدهد...
حسن
میتوانید فصلبهفصل با اندازهگیری وزنم خط سیر اعتیادم را دنبال کنید... وقتی وزنم بالا رفته، اعتیادم به الکل است؛ وقتی لاغر شدهام، قرص است. وقتی ریشپروفسوری دارم، یک عالمه قرص است.
حسن
به تمام شیرینکاریها و یکهخوردنها، برادران موری و چند تا از دیالوگهای مشهور و زیادی نزدیک به واقعیتم فکر کردم، مثل «سلام، من چندلرم، وقتهایی که معذب میشم، شوخی میکنم» و «تا بیستوپنجسالگی فکر میکردم تنها پاسخ به دوستت دارم، اوف، لعنتیه!» و «احساساتمون رو سرکوب میکنیم؛ حتی اگه به این معنا باشه که تا ابد ناراحت باشیم» و «مگه میشه بیشتر از این از من سَرتر باشه؟»
زهره.
تنها چیزی که خواستهام، داشتنِ حسی بهتر بوده است. حال خوبی نداشتم... چند تا نوشیدنی میخوردم و احساس میکردم بهترم؛ اما با پیشرفت بیماری، برای داشتن حال بهتر به نوشیدنیهای بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتری نیاز خواهید داشت. اگر پوستهٔ نازک پاکی را سوراخ کنی، الکلیسم شروع میشود و میگوید: «هی، من رو یادت هست؟ خوشحالم که باز میبینمت. خب، یا همونقدری که دفعهٔ قبل بهم دادی، بهم میدی، یا میکشمت یا دیوونهت میکنم»
اسماء
چون وقتی پوستهٔ نازک پاکی را سوراخ کنی، پدیدهٔ ولع رخ میدهد و بار دیگر میافتید در منجلاب اعتیاد.
اسماء
شهرت همین بود. درست آنسوی درخشش شهر، آنسوی آسمانخراشها و ستارههای کمنور چشمکزن فراتر از آسمانهای مرکز شهر، خدا داشت نگاهم میکرد و منتظر بود. هیچ عجلهای نداشت؛ چون اصلاً خودش زمان را اختراع کرده بود.
یادش نمیرفت. چیزی در شرف وقوع بود. حدسهایی میزدم که چه باشد؛ اما صددرصد مطمئن نبودم. ربطی به هر شب نوشیدن داشت... اما چقدر قرار بود بد باشد؟
6456
ذهنم عزمش را جزم کرده که من را به کشتن بدهد، خودم هم این را میدانم. مدام پُر میشوم از حس تنهایی که کمین کرده، از حس نیاز، و میچسبم به این فکر که چیزی از بیرون قرار است بیاید و من را خوب کند؛ اما تمام چیزی را که بیرون میتوانست ارائه دهد، از قبل داشتم!
peg
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان