بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب راز سایه: توان سرزندگی با تعبیری نو از داستان زندگی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب راز سایه: توان سرزندگی با تعبیری نو از داستان زندگی

بریده‌هایی از کتاب راز سایه: توان سرزندگی با تعبیری نو از داستان زندگی

نویسنده:دبی فورد
ویراستار:ریحانه فرهنگی
امتیاز:
۴.۷از ۱۸ رأی
۴٫۷
(۱۸)
ما هیچگاه واقعاً از خدا جدا نیستیم! ما قطعه‌ای از پازل الهی هستیم.
mghf
وقتی پیروزی‌ها و شکست‌ها، نقاط ضعف و قدرت، بی‌کرانگی و هیچ بودنتان را در کنار هم پذیرا می‌شوید، احساس امنیت خواهید کرد و به راز الهی‌تان اجازه خواهید داد که خود را آشکار کند.
mghf
اگر از جایگاه عظمت به زندگی بنگریم، می‌بینیم که غباری بیش نیستیم. تا هنگامی که هیچ بودن و ناچیز بودن مطلق خود را نپذیریم، تا ابد در پی تجربۀ کسی بودن خواهیم دوید. اما همین که به این واقعیت تسلیم شویم که ما در عین حال همه چیز و هیچ چیز هستیم، همین که هم داستان و هم فراسوی داستان، هم سایه و هم نور را بپذیریم، انسان کامل و یکپارچه‌ای می‌شویم. آنگاه خودمان را به دنیایی فراتر از آنچه می‌شناسیم، می‌گشاییم و این حقیقت باشکوه را تجربه می‌کنیم که در تمامیت هستی جایی داریم و بخش مهمی از آن هستیم. آن هنگام می‌توانیم از این درک به شگفت آییم که کل هستی فقط برای ما آفریده شده است. آنگاه عظمت ذات حقیقی خود را درک خواهیم کرد.
mghf
یکی از راهنمایان معنوی من روزی داستانی را برایم تعریف کرد. از فردی می‌خواهند که بر تکه کاغذی بنویسد: «من فقط خاک و خاکستر هستم.» و آن کاغذ را همیشه همراه داشته باشد و بر آن تعمق کند. سپس از او می‌خواهند که بر کاغذ دیگری بنویسد: «تمامی کیهان فقط برای من آفریده شد.» و آن را در جیب دیگرش بگذارد. هنگامی که رهرو بتواند به این دو واقعیت در کنار هم واقف باشد، متوجه می‌شود که هر دو حقیقت دارند.
mghf
یکم، ما در تلاش برای آن که کسی شویم، داستان زندگی خود را خلق می‌کنیم. دوم، داستانمان هدف منحصر به فرد ما در زندگی و راه رسیدن به آن را در خود دارد. سوم، راز بسیار مهمی در سایۀ داستان ما پنهان است. همین که این راز آشکار شد، از شکوه انسانیت خود شگفت‌زده می‌شویم. داستان، موضوع و سایه
mghf
همیشه تغییرات جزیی‌ای می دادم - دوست تازه، شغل تازه، مدل موی تازه - تا دردم را دفن و «شواهد» بی‌لیاقتی خود را پنهان کنم. داستانم را به جای حقیقت گرفته بودم و تغییراتی که ایجاد می‌کردم مانند جا به جا کردن صندلی‌های عرشۀ تایتانیک بود: کشتی در حال غرق شدن بود و من که حقیقت شرایط را نمی‌دیدم، مشغول آراستن ظاهر آن بودم.
mghf
همان طور که نشسته بودم، دیدم موضوع داستان من هم مانند یک مانترا مدام در ذهنم تکرار می‌شود: «من بی‌چاره، من بی‌چاره، من بی‌چاره!» آنگاه ناگهان همه چیز برایم روشن شد: «ای وای، زندگی من هم فقط یک داستان است!»
mghf
در اوایل دهۀ بیست زندگی‌ام، مردان را نیز به نسخۀ درمان دردم اضافه کردم. اما متأسفانه روابط من با مردان همیشه نتیجۀ عکس داشت. روابطم همیشه با یک سرمستی و امید به خوشبختی شروع می‌شد و با اندوهی به پایان می‌رسید که مرا عمیق‌تر در درد و رنج فرومی‌برد
mghf
فکر می‌کردم که اگر به اندازۀ کافی سرگرم باشم، به اندازۀ کافی شیرینی بخورم، به اندازۀ کافی مواد مقوی به بدنم برسانم یا اتومبیل و لباس کافی جمع کنم، می‌توانم بر احساس بی‌چارگی و یأسی که ظاهراً درست پس از هر لحظه احساس شادی پدید می‌آمد، غلبه نمایم. اما هیچ کدام این‌ها فایده‌ای نداشت. نواری که در سرم پخش می‌شد، مرتب با صدای بلندتری کاستی‌هایم را به من گوشزد می‌کرد و بر محدودیت‌های خودساخته‌ام تأکید می‌ورزید. آن صدا پیوسته مرا بازخواست می‌کرد و می‌گفت که شایستۀ عشق نیستم و همیشه تنها خواهم ماند.
mghf
می‌کوشیدم لباس‌های شیک و آخرین مدل بپوشم تا شاید احساس کنم که عوضی نیستم. از نظر بیرونی همه چیز حاکی از موفقیت من بود: اتومبیل «درست»، لباس‌های «درست» و از نظر خودم دوستان «درستی» داشتم. سرانجام موفق شده بودم که در زمرۀ افراد خاص قرار بگیرم. اما با وجود همۀ این موفقیت‌ها و دوستان باز هم به شدت احساس گم‌گشتگی و تنهایی می‌کردم. با وجود همۀ دستاوردهایم در دنیای بیرون، ظاهراً باز هم نمی‌توانستم از این صدای درونی که به من می‌گفت: «هیچی نخواهی شد و زندگی‌ات بی‌ارزش است!» فرار کنم. در خلوت شب‌ها احساس بی‌چارگی بر من غلبه می‌کرد. احساس می‌کردم ناقص، کوچک، بی‌اهمیت و به گونه‌ای دردناک تنها هستم.
mghf
در حالی که دست و پا می‌زدم تا در احساس خلأی درونم معنایی بیابم، به این نتیجه رسیدم که موفقیت، تنها راه رهایی من است. در سیزده‌سالگی شروع به کار کردم و در نوزده‌سالگی صاحب اولین مغازۀ خرده‌فروشی‌ام شدم.
mghf
من و شما جوینده هستیم و مسیری که می‌پیماییم، تجربۀ انسان بودن است. ما انتخاب کرده‌ایم که انسان باشیم و در این سفر باید بیاموزیم، رشد کنیم و خود را دریابیم. تجربۀ انسان بودن، ما را به گذر از داستان‌هایمان، هویت‌های دروغینی که به خود داده‌ایم و قلمروی عواطف و احساسات فرامی‌خواند تا ساز و کار انسان بودن را به گونه‌ای عمیق درک کنیم.
:)
گام‌های درمان ۱- برای آن که بتوانید تشخیص دهید آیا درون داستان خود یا بیرون از آن هستید، این موارد را بنویسید: ده احساسی را که درون داستانتان و ده احساسی را که خارج از آن دارید. ده فکر را که درون داستانتان و ده فکر را که خارج از آن دارید. ده کار را که می‌توانید برای خروج از داستان خود انجام دهید. ۲- به داستان خود نامه‌ای بنویسید و برای همۀ درس‌هایی که به شما داده است، از آن تشکر کنید و بگویید که از این به بعد رابطۀ متفاوتی با همدیگر خواهید داشت، چرا که تصمیم گرفته‌اید خارج از محدوده‌های آن زندگی کنید. ۳- مراسمی را برای خداحافظی با داستان قدیمی خود برگزار کنید. در این مراسم، داستانتان را به عنوان وسیله‌ای برای سرزنش و تحقیر خود کنار بگذارید و به عنوان سرچشمۀ رسیدن به مقصودتان در زندگی به آن خوشامد بگویید.
:)
سرگذشت خود را از دید یک خوش‌بین درجه یک بنویسید که فقط نکته‌های روشن نمایش‌نامۀ شما را می‌بیند.
:)
گام‌های درمان ۱- ده رویداد - هم مثبت و هم منفی - را نام ببرید که تأثیر مهمی بر زندگی شما داشته‌اند. در بارۀ هر کدام بیندیشید و از خود بپرسید: - در نتیجۀ این تجربه چه مهارت‌ها و توانایی‌هایی به دست آوردم؟ - چگونه می‌توانم از این رویداد به نفع خودم و دیگران استفاده کنم؟ - زندگی‌ام مرا برای برآوردن چه نیاز خاصی در جهان آماده کرده است؟ ۲- مجسم کنید که می‌خواهید حاصل تجارب زندگی خود را به صورت یک درس دانشگاهی تدریس کنید. چه نامی به این درس می‌دهید؟
:)
۱- فهرستی از تجربه‌های مهم زندگی خود - دردها، پیروزی‌ها، عشق‌ها، شکست‌ها، موفقیت‌ها و سرافکندگی‌ها - تهیه کنید. این رویدادها در ترکیب شما نقش عمده‌ای داشته‌اند و وقتی آن‌ها را درهم بیامیزید، ویژگی‌تان را به شما نشان می‌دهند. ۲- موضوع یا موضوعات مشترک این رویدادها را بیابید. شاید موضوع اصلی داستان زندگی‌تان «از دست دادن» باشد، یا شاید متوجه شوید که موضوع شما «ندیده گرفته شدن» است. ممکن است شما در خانواده، مدرسه، محل کار یا هر محیط دیگری این احساس را داشته باشید یا شاید هم گذشتۀ شما نشان دهد که موضوع داستانتان «ناکافی بودن» است. ۳- از خودتان بپرسید: «اگر بخواهم بنا بر تجارب زندگی‌ام درسی را در دانشکده تدریس کنم، نام آن چه خواهد بود؟» ببینید تجربه‌های زندگی چه ویژگی خاصی به شما بخشیده‌اند که می‌توانید آن را یاد بدهید یا در اختیار دیگران بگذارید. در بارۀ زندگی چه می‌دانید و درک کرده‌اید که بیش‌تر افراد نمی‌دانند؟ از تمامی تجارب زندگی خود چه درسی گرفته‌اید که می‌تواند برای دیگران مفید باشد؟
:)
بخشایش خود، اصل التیام است. هیچ چیزی و واقعاً هیچ چیزی برای بهبود مهم‌تر از بخشایش خود نیست. تا وقتی با همۀ جنبه‌های زندگی و داستانمان به آشتی نرسیم و خودمان را به طور کامل نبخشیم، همچنان از گذشته استفاده می‌کنیم تا خود را آزار دهیم و عمیق‌ترین آرزوهایمان را به هم بریزیم. وقتی می‌توانیم خودمان را ببخشیم که بتوانیم آسیب‌پذیر بودنمان را به عنوان یک انسان بپذیریم و با تلاش‌های درونی وجودمان مهربان باشیم. وقتی بتوانیم خودمان را ببخشیم، درک خواهیم کرد که چرا این طور هستیم، این اعتقادات را داریم و این گونه احساس می‌کنیم.
:)
چشمانتان را ببندید و از خودتان بپرسید: «برای درمان این زخم باید برایم چه پیش بیاید؟» آیا باید مراسم خاصی انجام دهید تا درد این پیشامد در شما بهبود یابد؟ آیا باید حرفی بزنید یا شخص دیگر باید حرفی بزند یا کاری بکند تا احساس یکپارچگی کنید؟ نوشتن، برای التیام زخم‌های عاطفی عالی‌ست. می‌توانید نامه‌ای به شخص مورد نظر خود بنویسید یا هر چه را به فکرتان می‌رسد روی کاغذ بیاورید و عواطفتان را ابراز کنید.
:)
چشمانتان را ببندید و از خودتان بپرسید: «برای درمان این زخم باید برایم چه پیش بیاید؟» آیا باید مراسم خاصی انجام دهید تا درد این پیشامد در شما بهبود یابد؟ آیا باید حرفی بزنید یا شخص دیگر باید حرفی بزند یا کاری بکند تا احساس یکپارچگی کنید؟ نوشتن، برای التیام زخم‌های عاطفی عالی‌ست. می‌توانید نامه‌ای به شخص مورد نظر خود بنویسید یا هر چه را به فکرتان می‌رسد روی کاغذ بیاورید و عواطفتان را ابراز کنید.
:)
رفتارها و الگوهای تکراری ناشی از این نتیجه‌گیری را یادداشت کنید. برای نمونه اگر نتیجه‌گیری کردید که بی‌ارزش، دوست نداشتنی یا ناکافی هستید، تجاربی را بیابید که این نتیجه‌گیری را تأیید می‌کنند.
:)

حجم

۱۲۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۲۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان