بریدههایی از کتاب راز سایه: توان سرزندگی با تعبیری نو از داستان زندگی
نویسنده:دبی فورد
مترجم:فرناز فرود
ویراستار:ریحانه فرهنگی
انتشارات:انتشارات کلک آزادگان
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۱۷ رأی
۴٫۶
(۱۷)
ما هیچگاه واقعاً از خدا جدا نیستیم! ما قطعهای از پازل الهی هستیم.
mghf
وقتی پیروزیها و شکستها، نقاط ضعف و قدرت، بیکرانگی و هیچ بودنتان را در کنار هم پذیرا میشوید، احساس امنیت خواهید کرد و به راز الهیتان اجازه خواهید داد که خود را آشکار کند.
mghf
اگر از جایگاه عظمت به زندگی بنگریم، میبینیم که غباری بیش نیستیم. تا هنگامی که هیچ بودن و ناچیز بودن مطلق خود را نپذیریم، تا ابد در پی تجربۀ کسی بودن خواهیم دوید. اما همین که به این واقعیت تسلیم شویم که ما در عین حال همه چیز و هیچ چیز هستیم، همین که هم داستان و هم فراسوی داستان، هم سایه و هم نور را بپذیریم، انسان کامل و یکپارچهای میشویم. آنگاه خودمان را به دنیایی فراتر از آنچه میشناسیم، میگشاییم و این حقیقت باشکوه را تجربه میکنیم که در تمامیت هستی جایی داریم و بخش مهمی از آن هستیم. آن هنگام میتوانیم از این درک به شگفت آییم که کل هستی فقط برای ما آفریده شده است. آنگاه عظمت ذات حقیقی خود را درک خواهیم کرد.
mghf
یکی از راهنمایان معنوی من روزی داستانی را برایم تعریف کرد. از فردی میخواهند که بر تکه کاغذی بنویسد: «من فقط خاک و خاکستر هستم.» و آن کاغذ را همیشه همراه داشته باشد و بر آن تعمق کند. سپس از او میخواهند که بر کاغذ دیگری بنویسد: «تمامی کیهان فقط برای من آفریده شد.» و آن را در جیب دیگرش بگذارد. هنگامی که رهرو بتواند به این دو واقعیت در کنار هم واقف باشد، متوجه میشود که هر دو حقیقت دارند.
mghf
یکم، ما در تلاش برای آن که کسی شویم، داستان زندگی خود را خلق میکنیم.
دوم، داستانمان هدف منحصر به فرد ما در زندگی و راه رسیدن به آن را در خود دارد.
سوم، راز بسیار مهمی در سایۀ داستان ما پنهان است. همین که این راز آشکار شد، از شکوه انسانیت خود شگفتزده میشویم.
داستان، موضوع و سایه
mghf
همیشه تغییرات جزییای می دادم - دوست تازه، شغل تازه، مدل موی تازه - تا دردم را دفن و «شواهد» بیلیاقتی خود را پنهان کنم. داستانم را به جای حقیقت گرفته بودم و تغییراتی که ایجاد میکردم مانند جا به جا کردن صندلیهای عرشۀ تایتانیک بود: کشتی در حال غرق شدن بود و من که حقیقت شرایط را نمیدیدم، مشغول آراستن ظاهر آن بودم.
mghf
همان طور که نشسته بودم، دیدم موضوع داستان من هم مانند یک مانترا مدام در ذهنم تکرار میشود: «من بیچاره، من بیچاره، من بیچاره!» آنگاه ناگهان همه چیز برایم روشن شد: «ای وای، زندگی من هم فقط یک داستان است!»
mghf
در اوایل دهۀ بیست زندگیام، مردان را نیز به نسخۀ درمان دردم اضافه کردم. اما متأسفانه روابط من با مردان همیشه نتیجۀ عکس داشت. روابطم همیشه با یک سرمستی و امید به خوشبختی شروع میشد و با اندوهی به پایان میرسید که مرا عمیقتر در درد و رنج فرومیبرد
mghf
فکر میکردم که اگر به اندازۀ کافی سرگرم باشم، به اندازۀ کافی شیرینی بخورم، به اندازۀ کافی مواد مقوی به بدنم برسانم یا اتومبیل و لباس کافی جمع کنم، میتوانم بر احساس بیچارگی و یأسی که ظاهراً درست پس از هر لحظه احساس شادی پدید میآمد، غلبه نمایم. اما هیچ کدام اینها فایدهای نداشت. نواری که در سرم پخش میشد، مرتب با صدای بلندتری کاستیهایم را به من گوشزد میکرد و بر محدودیتهای خودساختهام تأکید میورزید. آن صدا پیوسته مرا بازخواست میکرد و میگفت که شایستۀ عشق نیستم و همیشه تنها خواهم ماند.
mghf
میکوشیدم لباسهای شیک و آخرین مدل بپوشم تا شاید احساس کنم که عوضی نیستم. از نظر بیرونی همه چیز حاکی از موفقیت من بود: اتومبیل «درست»، لباسهای «درست» و از نظر خودم دوستان «درستی» داشتم. سرانجام موفق شده بودم که در زمرۀ افراد خاص قرار بگیرم. اما با وجود همۀ این موفقیتها و دوستان باز هم به شدت احساس گمگشتگی و تنهایی میکردم. با وجود همۀ دستاوردهایم در دنیای بیرون، ظاهراً باز هم نمیتوانستم از این صدای درونی که به من میگفت: «هیچی نخواهی شد و زندگیات بیارزش است!» فرار کنم. در خلوت شبها احساس بیچارگی بر من غلبه میکرد. احساس میکردم ناقص، کوچک، بیاهمیت و به گونهای دردناک تنها هستم.
mghf
حجم
۱۲۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۲۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان