حکیمی قدیمی میگوید ما گاهی دروغ میگوییم تا دیگران را قانع کنیم که آدمهای صادقی هستیم.
محمود
در حالیکه دو خواسته از خدا داشتم: اینکه بر من منت گذارد تا مشکل ایمانم را حل کنم و
کاربر ۱۱۰۵۲۳۳
چطور به خدا ایمان نداشته باشم، وقتی در آتش دوزخش دارم میسوزم؟!
ندا آزادی
وزن سنگین تنهاییام را در اتاق خالی حس میکردم
Pariya
«الرحمن * علم القرآن * خلقالانسان * علمهالبیان، الشمس و القمر بحسبان * و النجم و الشجر یسجدان * و السماء رفعها و وضع المیزان»
و شروع کردم به خواندن سوره الرحمن عزیزی که از دوران الازهر همدم جانم بود. در کاناپه بزرگ فرو رفته و پاهایم را روی تخت انداخته بودم. باران تندی میبارید و صدای آن روی پلکان فلزی نورگیر غوغا میکرد.
«کل من علیها فان. و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام» .
سر و صداهای بیرون، سکوت پانسیون را میشکست. سرم را از روی کتاب برداشتم و گوش دادم. مهمان یا مسافر جدید؟ این لحن گرم خوشامدگویی ماریانا، جز به دوستی قدیمی نمیتواند باشد. و باز صدای خنده. و بعد لحنی بم از صدایی تو گلویی واضح شد. چه کسی آمده است؟
زیـنـب🍃🌸
بله، تو به خاطرم میآوری، و من هستی گمشدهام را باز مییابم.
Pariya
به من گوش کن، همینطور که میبینی من پیرمرد واقعا افتادهای هستم و در جریان زندگی سه چهار بار در ورطه شکست افتاده و هر بار آرزوی مرگ کردهام و قلبم نهیبم زده که «همهچیز تمام شده» و حالا تو مرا در سن و سالی میبینی که کمتر کسی خود را تا اینجایش کشیده، از شکستههای یاس چیزی جز خاطراتی بدون طعم و رایحه و معنا باقی نمیماند، انگاری که تجربه شخص دیگری بوده اند!
up
چطور به خدا ایمان نداشته باشم، وقتی در آتش دوزخش دارم میسوزم؟
Pariya
روزگاری دراز را، سرشار از حادثه و اندیشه سپری کردیم و بارها سعی کردیم که آنها را در دفتری یادداشت کنیم
Pariya
اواخر پاییز بود، اما هوای اسکندریه بر مدار خودش بود. و برکات آسمانی در پرتو نور صبحگاهی و گرم بر ما مینشست و میدان «رمل» در زیر اشعه آفتاب نازل شده از آسمان آبی، شادمانی میکرد.
سپیده