بریدههایی از کتاب کتاب قوام
۴٫۵
(۹۱)
شب سردی بود. از کوچه پسکوچههای بازار رد میشد. دختر و پسری را دید که در گوشهای خلوت با وضع نامناسبی مشغول گناه اند. جلو رفت. عبایش را از دوش برداشت و انداخت روی آن دو. گفت: «هوا خیلی سرد است. بیایید منزل ما. اتاق بالا خالی است» . دختر و پسر ترسیده بودند. آن برخورد باورشان نمیشد. وقتی دیدند پیشنهادش جدی است، همراهش شدند. در راه برایشان صحبت کرد. به خانه که رسیدند حالشان منقلب بود. همانجا توبه کردند. خود قوام عقدشان را خواند.
رضا
از صبح یکریز باران میبارید. همهی معابر پر آب شده بود. قوام همراه یکی از دوستانش داشت بهسختی از خیابان رد میشد که نگاهش به جوی آب افتاد. تراکم آشغالها مسیر آب را سد کرده بود. سگی در آب گیر افتاده بود و دستوپا میزد. قوام عبا و عمامهاش را داد دست همراهش و رفت داخل جو. آشغالها را کنار زد و خود را به سگ رساند. بغلش کرد و آورد بیرون، کنار خیابان رهاش کرد.
بعد رو کرد به آسمان: «خدایا! سگی را به سگی ببخش!»
رضا
بعد از رفتن قوام، خیلی از مریدان و دوستانش او را در عالم خواب دیدند.
*
«بعد از حدود سی سال که از فوت آقاسید میگذشت، یک شب خواب دیدم در مشهد هستم و عدهای در صحن حرم امامرضا (ع) مشغول کندن زمین اند. در خواب شاکی شدم که چرا دیگر به حرم هم رحم نمیکنند. جلو رفتم و از آن افراد پرسیدم چرا چنین میکنند؟ گفتند: مگر خبر نداری، قرار است مرحوم قوام را به اینجا انتقال دهند.»
رضا
سخنران مجلس ختمش فلسفی بود. او از فرصت آن مجلس برای نقد رژیم شاه استفاده کرد. مجلس دیگری هم به یاد قوام در «حسینیهی ارشاد» برگزار شد که جلالالدین همایی در آن سخنرانی کرد.
رضا
عمیقاً به نهضت ملیشدن نفت باور داشت. یک روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد تب شدیدی کرده بود. بااینحال شال و کلاه کرد که از خانه بیرون برود. یکی از دوستانش پرسید: «آخر کجا میروید با این حال و روز؟» پاسخ داد: «دکتر فاطمی در میدان بهارستان سخنرانی دارد. دارم میروم آنجا که اگر قیامت جدم بگوید بهاندازهی همینقدر میتوانستی فرزندم را کمک کنی، چرا نکردی؟ جوابی برای گفتن داشته باشم» .
رضا
قهوهچی از مریدهای قوام بود. قوام به او توصیه کرده بود «مشهد که میروی پابوس حضرت، یادت نرود قبر حر عاملی را هم زیارت کنی! قم هم که میروی بعد از زیارت، سری هم به قبر قطب راوندی بزن!»
رضا
آن شب دو زن جوان با آرایش غلیظ دم کافه ایستاده بودند. قوام گفت: «شب آخر روضه است. مشتری ما هم پیدا شد» . و رفت طرف زنها. دولابی و شمشیری عقب ایستادند و از دور نگاه کردند که قوام میخواهد چه کند. دیدند زنها به گریه افتادند. جوریکه آرایش صورتشان با اشک درحال پاکشدن بود. قوام که برگشت پرسیدند ماجرا چه بود؟ گفت: «پول بیست شب منبر را به آنها دادم. گفتم به جدهام نمیدانم چقدر است. اما تا این پول هست گناه نکنید!»
moonlight
روز دوشنبه از بیمارستان تماس میگیرند که «آقای قوام در حال احتضار است. فوری تربت بیاورید» . چهلتنی خودش را با عجله به بیمارستان میرساند. میبیند قوام بهسختی نفس میکشد. گوشش را میبرد نزدیک دهان قوام. میبیند دارد با هر نفسی «لا حول و لا قوة الا بالله» میگوید.
گل نرگس
مهدی چهلتنی رفته بود عیادت قوام. شنید که به پزشکش میگوید: «برای ما خیلی زحمت کشیدید» . پزشک پاسخ میدهد: «کاری نکردیم. وظیفهمان است» . قوام پاسخ میگوید: «نه ما شما را خیلی زحمت دادیم. ولی دیگر دوشنبه رفع زحمت میکنیم» .
گل نرگس
میگفت «امر به معروف و نهی از منکر بر همه واجب است. اما... اما... اما... طوری بگو که قلب گنهکار نشکند! اگر میبینی دارد نمازش را غلط میخواند، تو درستش را با صدای بلند بخوان که او متوجه شود. کاری نکن که او را به لجاجت بیندازی و بگوید من اصلاً برای دلم میخواهم نماز بخوانم»
مریم
پس از درگذشت آیتالله شیخ محمدتقی شیرازی، آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی مرجعیت شیعه را عهدهدار شده بود.
یکی از علمای تهران مرجعیت او را برنمیتافت. میگفت: «اعلم از او هم بین عالمان فراوان پیدا میشود» .
قوام بالای منبر به این مسئله اعتراض کرد و گفت: «خدا اراده کرده یک نفر را بزرگ کند. شما چرا ناراحتی؟»
mehr_1989
شیخ آقابزرگ ساوجی یکی از نوادر روزگار بود. این را آنها که میشناختندش میگویند. مجتهدی پارسا و زاهد که گاهی پول خرید روغن چراغ برای مطالعه را هم نداشت. با همه حتی با کودکان خردسال درنهایت ادب و احترام رفتار میکرد و به سخنشان گوش میسپرد. میگفت «ما باید از بچهها چیز یاد بگیریم. احتمال نمیدهید یک کودک چیزی بداند که ما نمیدانیم؟»
زهرا صبور
دو تا عبا داشت؛ از جنس پشم شتر که آنزمان مرغوبترین نوع پشم بود. یک روز در «مسجد محمود آلآقا» چشمش به طلبهای افتاد که عبای مندرسی روی دوش داشت.
فردای آن روز بیرون خانه منتظر نشست تا طلبه از مسجد بیاید. راه افتاد دنبالش. طلبه که احساس کرده بود کسی تعقیبش میکند، برگشت و چشمش به قوام افتاد.
ـ با بنده امری دارید؟
ـ نه. نذری داشتم و میخواستم این عبا را به شما بدهم.
محمد عمار
قبل از اینکه این مردم من را طلاق دهند، من طلاقشان دادهام
yas
عشق و محبت به خدا و خلق آیینش بود. دینش، دینی رحمانی بود. او راه خود را میرفت. با مردم زندگی میکرد. در مجالس بالانشین نبود. فقر مرامش بود. وسعت مشرب داشت. خلق را عیال حق میدید. مصطلحات علمی مشغولش نکرده بود
ادریس
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آنکه دنبالهایوهو و شلوغکاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همانقدر که میفهمند عمل میکنند.
یکیشان در بازار چلوکبابی داشت. گُلِ کارش سرِ ظهر بود. اما ظهر که میشد کرکرهی مغازه را میداد پایین، میرفت نماز.
مسعود ۱۱۸
مکرر میگفت: «به فردا چه کار داری که از غیب باخبر شوی؟ مگر خدا تکلیف فردا را از تو خواسته؟ وظیفهی امروز را از تو خواستهاند. چه کار داری که درون مردم را بخوانی؟ مطمئنی که اگر درون مردم را بیابی نفس تو از آن برای خودش استفاده نمیکند. هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر میکند» .
|قافیه باران|
چه بسیار کماند کسانی که هرچه به آنها نزدیکتر شوی، شیفتهتر شوی!
|قافیه باران|
میگفت: «من هیچوقت بالای منبر شبههی دینی مطرح نمیکنم. چون ممکن است مستمع شبهه را متوجه شود اما موقع جواب حواسش پرت شود یا جواب را بهخوبی نفهد. آنوقت من در گمراهی او مؤثر خواهم بود» .
tadai
از صبح یکریز باران میبارید. همهی معابر پر آب شده بود. قوام همراه یکی از دوستانش داشت بهسختی از خیابان رد میشد که نگاهش به جوی آب افتاد. تراکم آشغالها مسیر آب را سد کرده بود. سگی در آب گیر افتاده بود و دستوپا میزد. قوام عبا و عمامهاش را داد دست همراهش و رفت داخل جو. آشغالها را کنار زد و خود را به سگ رساند. بغلش کرد و آورد بیرون، کنار خیابان رهاش کرد.
بعد رو کرد به آسمان: «خدایا! سگی را به سگی ببخش!»
tadai
حجم
۹۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
حجم
۹۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان