بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۱ رأی
۴٫۵
(۹۱)
دخترم! این وقت شب، چرا کنار خیابان ایستاد‌ه‌ای؟ زن فهمید آقاسید مشتری نیست. سر درد و ‌دلش باز ‌شد: «حاج‌آقا! به‌خدا مجبورم! به پولش احتیاج دارم.» اما قوام مشتری بود! دست ‌برد و پاکت حاجی‌شمس‌الدین را بیرون کشید و داد دست زن: «این پول، مال امام‌حسین است. تبرک است. نمی‌دانم چقدر است. نشمرده‌ام. بگیر و برو خانه! تا وقتی این پول تمام نشده، کنار خیابان نایست!» منتظر پاسخ زن نماند. قدم تند کرد و رفت پیش حاج‌مرشد و راهی ‌شدند. هیچ‌کدام اشک‌های زن را ندیدند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
عید بود. همه‌ی خانواده خانه‌ی پدری جمع بودند. سیدجمال‌الدین تقوی ـ وزیر دادگستری وقت ـ هم که با قوام و پدرش آشنایی داشت برای تبریک‌گویی آمده بود. رو کرد به قوام و گفت: «تا کی می‌خواهی از این محله به آن محله بروی و روضه بخوانی و خودت را به زحمت بیندازی؟ بیا من یک محضر ازدواج و طلاق بهت می‌دهم با حق امضای محکمه. با این کار زندگی‌ات زیر و رو می‌شود» . قوام در پاسخ ابتدا این دو بیت را خواند: ‌ «من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم» بعد هم این بیت را: «نوکری ننگ است اما گاه دارد افتخار هر که نوکر بر حسین شد پادشاهی می‌کند» و ادامه داد: «من از طلاق نفرت دارم. از قضاوت هم می‌ترسم که مبادا خطایی کنم و ظلمی بشود.»
سیّد جواد
آن‌شب با همسرش رفته بودند بیرون. آخر شب که به خانه برگشتند، دیدند اسباب و اثاثیه‌ی خانه وسط اتاق روی هم تلنبار شده. شست‌شان خبردار شد که دزد آمده. مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاث‌ها آمد بیرون. سرش را انداخت پایین. قوام سلام گرمی کرد. دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند. اما قوام مانعش شد: «حالا که تا این‌جا آمدی صبر کن یک چایی با هم بخوریم، بعد برو!» دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد.
مادربزرگ علی💝
«من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم»
ادریس
و چه بسیار کم‌اند کسانی که هرچه به آن‌ها نزدیک‌تر شوی، شیفته‌تر شوی!
ادریس
«ما باید از بچه‌ها چیز یاد بگیریم. احتمال نمی‌دهید یک کودک چیزی بداند که ما نمی‌دانیم؟»
ツAlirezaツ
روزهای عید غدیر منزلش شلوغ می‌شد. مردم از راه‌های دور و نزدیک طبق رسم دیدار عیدانه‌ی سادات، می‌رفتند دیدنش. اصرار داشت که خودش از مهمانان پذیرایی کند. چای می‌ریخت و می‌برد به مهمان‌ها تعارف می‌کرد. هرچه دوستانش می‌گفتند «آقا! شما بنشینید ما خدمت می‌کنیم» قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «این مردم از راه دور می‌آیند. من که خدمت کنم خستگی‌شان در می‌رود» .
سیّد جواد
حالش خیلی بد بود؛ خمارِ خمار. چشمش افتاد به قوام. جلو رفت و با همان حال خماری، به قول قدیمی‌ها «از سرِ مستی و راستی» ، گفت: «آقاسید! خرابم! پول مشروب ندارم. دارم می‌میرم» . قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازه‌ی مشرب‌فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
سیّد جواد
مردمان این دیار، قرن‌هاست دل در گرو مهر حسین (ع) بسته‌اند و بر مصیبت شهادت او و فرزندان و یارانش گریسته‌اند. قرن‌هاست محرم که می‌رسد، حال و هواشان عوض می‌شود، ابر غم می‌آید به آسمان دل‌شان، و چشم‌شان بارانی می‌شود. قرن‌هاست با نام حسین (ع) زیسته‌اند و شور حسین (ع) نمک زندگی‌شان شده است و مایه‌ی برکتش.
پناه
شست‌شان خبردار شد که دزد آمده. مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاث‌ها آمد بیرون. سرش را انداخت پایین. قوام سلام گرمی کرد. دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند. اما قوام مانعش شد: «حالا که تا این‌جا آمدی صبر کن یک چایی با هم بخوریم، بعد برو!» دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد. ـ اهل کجایی؟ ـ خاک‌سفید. قوام رفت به فکر. بعد چند لحظه، قندان را برداشت و به مرد تعارف کرد: «این فرش دستی‌ها مال تو. برو باهاشان یک چرخ‌دستی بخر و میوه بفروش! هرچه هم که از بارت ماند و نخریدند، هر شب بیاور خودم می‌خرم.»
Aysan
رسیدند به اول خیابان لاله‌زار. آن‌طرف خیابان زن جوانی زیر تیر چراغ برق ایستاده بود. با سر و وضعی که آن‌زمان غریب نبود؛ جوراب‌شلواری توری و دامنی کوتاه به پا داشت و آرایش تندی هم بر صورت. زلف‌های پریشانش هم روی شانه ریخته بود. قوام از همان فاصله و با اولین نگاه، ناآرامی و اضطراب زن را دریافت. دست برد پَرِ قبایش. ـ حاج‌مرشد! ـ جانم آقاسید؟ ـ آن‌جا را می‌بینی؟ آن خانم. حاج‌مرشد که انگار تازه حواسش جمع آن‌طرف خیابان شده بود، به زن نگاهی کرد و زود سرش را انداخت پایین و زیرلب گفت «استغفرالله» . ـ برو صدایش کن بیاید این‌جا! حاج‌مرشد انتظار شنیدن هر حرفی را داشت جز این. با تندی و تعجب برگشت طرف قوام: «حاج‌آقا! یعنی قباحت ندارد؟! منِ پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید این‌ها با این زن چه کار دارند آخر؟ لااله‌الاالله.»
سیّد جواد
ظاهرش با ظاهر دیگر طلبه‌ها متفاوت بود. کتانی به‌پا می‌کرد. ریشش بسیارکوتاه بود. گاه عبا بر دوش خود می‌انداخت. اطرافیانی متفاوت و از هر تیپ و گروه دورش را پر کرده بودند. با این حال، سوز و گدازی داشت که هر مستمعی را مدهوش می‌کرد. صدق و صفا شمع انجمن قوام بود. فهم عمیقش از انسان و زمانه، گروهی از جوانان را گرد او جمع کرده بود که به دنبال خود حقیقی خویش می‌گشتند تا از مسیر سعادت جا نمانده و با حسرت این دار دنیا را ترک نکنند. اینان در قوام گمشده‌ی خود را یافته بودند. قوام سخن از آنان می‌گفت؛ از غریبه‌ها سخن به میان نمی‌آورد. اهل ریا و تزویر نبود. مقلدانه زیست نمی‌کرد. صداقت و راستی از سر و رویش می‌ریخت.
سیّد جواد
در دوران پس از کودتا، فضای جامعه به‌شدت علیه روحانیان تحریک شده بود. خیلی‌ها آن‌ها را در پیروزی کودتا مقصر می‌دانستند. براساس همین ذهنیت یک روز که قوام از خیابانی می‌گذشت، جوانی رفت نزدیکش و حرف‌های نامربوطی به او زد. قوام اعتنایی نکرد و رفت. یکی از دوستان جوان که قوام را می‌شناخت رفت پیش جوان و گفت: «می‌دانی این سید کی بود؟ او اهل کرامت است. همین‌قدر بدان که توهین به او ممکن است باعث ‌شود جوانمرگ شوی و از عمرت خیر نبینی!» جوان ترسید. خود را به قوام رساند و معذرت‌خواهی کرد. اما قوام گفت: «کی؟ کجا؟ ‌ چی؟» تظاهر کرد که اصلاً جوان را ندیده و حرف‌هایش را نشنیده است. جوان خوشحال شد و رفت.
شادی
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آن‌که دنبال‌های‌وهو و شلوغ‌کاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همان‌قدر که می‌فهمند عمل می‌کنند.
Aysan
به‌خلاف عرف روحانیون، ریش بلند نداشت. به ته‌ریش اکتفا می‌کرد. یک بار کسی آمده بود که برای مجلسی دعوتش کند. گفت: «فقط شما را با این ریش نمی‌شود دعوت کرد. مردم جدی نمی‌گیرند» . قوام هم با خونسردی پاسخ داد: «خب بروید سراغ یک منبریِ ریش‌دار» .
سیّد جواد
قهوه‌چی از مریدهای قوام بود. قوام به او توصیه کرده بود «مشهد که می‌روی پابوس حضرت، یادت نرود قبر حر عاملی را هم زیارت کنی! قم هم که می‌روی بعد از زیارت، سری هم به قبر قطب راوندی بزن!» گاهی می‌رفت قهوه‌خانه‌اش. می‌نشست. به مناسبت ابیاتی می‌خواند. به سماور اشاره می‌کرد و می‌گفت: این دیگ ز خامی است که در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم دید، خموش است
سیّد جواد
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آن‌که دنبال‌های‌وهو و شلوغ‌کاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همان‌قدر که می‌فهمند عمل می‌کنند. یکی‌شان در بازار چلوکبابی داشت. گُلِ کارش سرِ ظهر بود. اما ظهر که می‌شد کرکره‌ی مغازه را می‌داد پایین، می‌رفت نماز.
سیّد جواد
قوام تبسمی کرد و گفت: «نترس حاجی! به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟ بزرگواری کنید و ایشان را صدا کنید!» حاج‌مرشد، ناگزیر و بااکراه پا ‌کشید آن‌طرف خیابان. مضطرب این‌سو و آن‌سو را نگاه کرد مبادا آشنایی، فامیلی، کسی او را ببیند. زن توجهش سمت پیرمرد جلب ‌شد. ‌خودش را جمع‌وجور ‌کرد. شک برش داشت. به قیافه‌ی پیرمرد نمی‌خورد اهل این حرف‌ها باشد. حاج‌مرشد ‌رسید به زن. آن‌قدر هول کرده بود که سلام هم نکرد. ـ خانم! بروید آن‌جا پیش آن آقاسید! با‌هاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه ‌افتاد. حاج‌مرشد همان‌جا ‌ایستاد. ترسیده بود. زن ‌رسید نزدیک قوام. ساکت ایستاد. می‌دانست مشتری اگر مشتری باشد، خودش لب باز خواهد کرد. ـ دخترم! این وقت شب، چرا کنار خیابان ایستاد‌ه‌ای؟
سیّد جواد
منبرش تا آخر شب طول کشیده بود. در راه برگشت وارد دالان تاریک بازار شد. کنار یکی از حجره‌ها شاگرد نانوایی با یک دختر جوان مشغول گناه بودند. شاگرد نانوا قوام را که دید پا گذاشت به فرار. دختر جوان از ترس به خود می‌لرزید. قوام جلو رفت. ـ دخترم! چرا گرفتار شدی؟ ـ به‌خدا مجبورم. پول ندارم. ـ چرا کار نمی‌کنی؟ کاری بلدی؟ ـ بله. خیاطی بلدم. چند روز بعد، قوام شد بانی خرید چرخ خیاطی و دختر جوان خیاطی‌اش را آغاز کرد.
سیّد جواد
نیمه‌ی شب بود. هراسان رفت دم خانه‌ی یکی از رفقایش. در را کوباند. چند لحظه بعد صاحبخانه سراسیمه و خواب‌آلود در را گشود. ـ آقاسید شمایید؟ چیزی شده؟ درخدمتم. ـ وسیله‌ داری؟ ـ موتور هست. ـ روشن کن برویم. سوار شدند. ـ برو طرف شهر نو!
سیّد جواد

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان