«نگو که تو هم مثل مومینا از بچهدار شدن میترسی؟»
«من بچهها را دوست دارم، منتها اگر همانطور باقی بمانند. وقتی فکر میکنم آنها رشد میکنند و روزی مثل ما میشوند اعصابم خرد میشود... تو این طور فکر نمیکنی؟»
mojtaba.bp
همه گذشته من همین بود: تحملناپذیر و هنوز ناهمگون و بیروح. حالا که به یادش میافتادم میدیدم در آن سالها ــ و بعدها هم ــ بارها به خود میگفتم که هدف اصلی من در زندگی باید موفقیت باشد، برای اینکه کسی بشوم و روزی به کوچههای دوران کودکی و نوجوانی باز گردم و از نگاههای حیرتزده، تحسینآمیز و پراشتیاق آن چهرههای آشنا، آن افراد کوچک لذت ببرم. اما حالا که موفق شده بودم و بازگشته بودم دیگر از آن چهرهها، آن افراد کوچک، خبری نبود. همه گم و گور شده بودند: کارلوتا، اسلیم، جولیو، پیا و خانمهای پیر. گوییدو هم نبود. دیگر نه ما و نه آن سالها در نظر کسانی مانند گیزلا که آنجا مانده بودند، هیچ اهمیتی نداشتیم. مائوریتزیو همیشه میگوید: «آدم هرچیزی را که بخواهد به دست میآورد، اما زمانی که دیگر به دردش نمیخورد.»
نازنین بنایی
تلفن زنگ زد. از جایم در وان تکان نخوردم چون با سیگارم سرخوش بودم.
.
از آن معصومیتها دیگر نشانی نبود. عجیب بود.
.