هیچچیز نداشتند، اما بردهی کسی هم نبودند
Mohammad
هرجا کار عضلانی لازم است، کار نفرتانگیز میشود و این حالت خبر از مرگ میدهد. و غروبها، به دنبال کار بدنی خوابی شبیه به مرگ میآید
Mohammad
درحقیقت همهی آنها قربانی بودند؛ چون همه در فقر به سر میبردند
Mohammad
گاهی شدت خشم و درماندگی چنان انسان را آزار میدهد که حتا توان فریادکشیدن هم ندارد.
پویا پانا
قلباش به درد آمد. داشت زیر فشاری که بیست سال تمام تحمل کرده بود خفه میشد و حالا داشت با تمام تواناش با آن مبارزه میکرد. میخواست آزادی را تجربه کند، حتا اگر به قیمت از دستدادن مارسل و دیگران تمام شود.
پویا پانا
آیا در تاریکی عشق دیگری وجود دارد که در روشنایی ناپدید میشود؟ نمیدانست.
پویا پانا
بعدازظهر آرام و نرم بود، انگار از بلور به مایع منتقل میشد و همزمان به طور اتفاقی گرهیی را در قلب زن نشان میداد که سالهای سال محکم و محکمتر شده بود. عادت و خستگی آرام آرام از میان میرفت. ژانی به خیمههای چادرنشینان نگاه میکرد. حتا مردمی را که در آنجا زندگی میکردند ندیده بود، با این وجود میتوانست فکر کند که هستی ناشناختهی خود را با آنان کشف کرده است. افرادی بیخانمان، از دنیا بریده، یک مشت آدم سرگردان در وسعت بیکرانی که پیش چشماش بود.
سینا
نقطهیی که آسمان و زمین در یک خط ساده به هم میرسیدند، انگار چیزی منتظرش بود که عمری کمبود آن را احساس کرده بود؛ چیزی که تا همان لحظه از آن آگاهی نداشت.
shokoufeh
منتظر بود، اما نمیدانست برای چه. فقط از تنهایی، سرمای نافذ، و وزن بیشتری که روی قلباش احساس میکرد، آگاه بود.
shokoufeh
منتظر بود، اما نمیدانست برای چه. فقط از تنهایی، سرمای نافذ، و وزن بیشتری که روی قلباش احساس میکرد، آگاه بود.
آلبر کامو
Hanie_Nasiri