بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد چهارم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۷
(۹)
دردِ روح تو را تنها عرفان شفا میبخشد. یعنی، نه آنکه ازمیان ببرد، نه آنکه کم کند، نه آنکه تسکین بدهد. نه… عرفان، جاییست که درد روح تو آنجا باقی میشود، میماند، رشد میکند _بیآنکه تو را لِه کند و ازمیان ببرد. شفا، برای عارف، در دوامِ درد است نه محو درد.
Shaker
هرگز هیچ لحظهیی، عظیمتر از آن لحظه که میآید نیست. لحظههای بزرگ میآیند، امّا به گذشته نمیروند. هیچ لحظهٔ بزرگی متعلّق به گورستان نیست. لحظهها به ما میرسند، ما را درمیان میگیرند، اندکی نزد ما درنگ میکنند، اگر لیاقت بهرهگیریِ شرافتمندانه از آنها را داشتهباشیم به دادمان میرسند، و اگر نداشتهباشیم، طبق قانون طبیعیِ لحظههای بزرگ، واپس مینشینند _برای مدّتها.
Shaker
تاریخ نشان داده که زور، حاکمِ یکروزه است، قدرت فرمانروای هزارساله. زور از پوکی مغز برمیخیزد، قدرت از تفکّر. زور از ضعف و ذلّت سرچشمه میگیرد، قدرت از طهارت و توانایی. قدرت حق است، زور ناحق. حکومتها، یا به عقل و طهارت و حق تکیه میکنند یا به قتل و شکنجه و نامردی؛ یعنی یا به قدرت، یا به زور. زورمدارانشان، با کَلک میآیند با خجلت میروند، قدرتمندانشان با مَحَبّت میآیند و هرگز نمیروند. یادشان باقی میماند _مثل آسمان، مثل روح. یزید میرود، علی میماند. یادتان باشد.
saqqa
جوان، اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند.
پیر، خطا نمیکند و دنیا را به سوی بازماندن میکشاند.
•° زهــــرا °•
تنها کسانی که میجنگند و به زندان میافتند و بازجویی میشوند، ممکن است از پاسخهایی که دادهاند ناراضی باشند. آنها که نمیجنگند، بازجویی هم نمیشوند، و آنها که بازجویی نمیشوند، بدیهیست که پاسخهای بَد هم نمیدهند تا از دادنِ چنان پاسخهایی دلگیر و شرمنده باشند. دردِ نرسیدن به قُلّه از آنِ کسانیست که اهل صعودند.
•° زهــــرا °•
تو هماکنون هماکنون هماکنون برخواهیخاست، و کاری خواهیکرد که ارزش تبدیلشدن به عظیمترین خاطرات را داشتهباشد، و باز، فردا، برخواهیخاست، و فردا…
Shaker
تو بهترین شعرت را خواهیساخت، بهترین پَردهٔ نقّاشیات را، بهترین پیکرهات، بهترین آهنگت، بهترین داستانت، بهترین بنایت را؛ و چون ساختی و خلاص شدی، خواهیدید که نساختهیی، و خواهیساخت. تو بزرگترین قدمت را در راه نجاتِ یک ملّت سراپادرد برخواهیداشت، و آنگاه خواهیدید که برنداشتهیی و برخواهیداشت، و باز، و باز.
Shaker
خدای من! خدای من! کاش یکی از آن دستبندهای سنگین طلا داشتم که گالانِ قصّه _به وقت تولّد پدرم آقاویلر_ به سولمازِ قصّه دادهبود و بعد گفتهبود: «بیندازش دور! سنگین است، به دست تو افتادگی میآموزد.» چنان دستبندی برازندهٔ توست؛ چراکه افتادگی در ذات توست مارال!
_ مرا محبّتِ تو بس است آلنیاوجا! در دلم، هوای طلا نیست، و هرگز نبودهاست. بزرگترین دستبند طلای جواهرنشان دنیا برای من آن است که صدایت را تا دَمِ مرگَم برایم بلند نکنی و از آن عربدهها که سَرِ دیگران میکشی، سر من نکشی.
_ میدانی که نخواهمکشید.
درّین
آلنی خندید _به یکی از هزار شیوهٔ خندیدن که میدانست.
درّین
دردِ نرسیدن به قُلّه از آنِ کسانیست که اهل صعودند.
درّین
حجم
۲۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومان