بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد چهارم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۳
(۱۳)
خدای من! خدای من! کاش یکی از آن دستبندهای سنگین طلا داشتم که گالانِ قصّه _به وقت تولّد پدرم آقاویلر_ به سولمازِ قصّه دادهبود و بعد گفتهبود: «بیندازش دور! سنگین است، به دست تو افتادگی میآموزد.» چنان دستبندی برازندهٔ توست؛ چراکه افتادگی در ذات توست مارال!
_ مرا محبّتِ تو بس است آلنیاوجا! در دلم، هوای طلا نیست، و هرگز نبودهاست. بزرگترین دستبند طلای جواهرنشان دنیا برای من آن است که صدایت را تا دَمِ مرگَم برایم بلند نکنی و از آن عربدهها که سَرِ دیگران میکشی، سر من نکشی.
_ میدانی که نخواهمکشید.
درّین
مردم ما آرمانخواهانی طبیعی_تاریخی هستند. حکومتهای بد را سالیان سال، در سکوت، بدون خشونت و بیتابی تحمّل میکنند؛ چراکه به یک حکومت آرمانی ناب میاندیشند، و غمی از دوامِ چندسالهٔ بدکاران ندارند. البتّه با حکومتهای بد میجنگند، سخت هم میجنگند؛ امّا نه آنگونه که تو میخواهی. آنارشیستها، با هر حکومتی میجنگند؛ چراکه خواهان جهان بدون حکومتاند. ما اینطور نیستیم یاشا! میان دندانهای بالا و دندانهای پایین، قدری فاصله ایجاد کن!
Pouria Pourakbari
از عشق سخن باید گفت.
همیشه از عشق سخن باید گفت.
میگوید: عشق، ترجیعبندیست که هیچ رَجعتی در آن نیست.
میگوید: تکرارِ نامکرّر است.
بیعشق، خانه حقیر است، محلّه خاموش است، شهرْ افسرده است، فضا تنگ است، دنیا تاریک. بیعشق، در هیچ سنگری سربازی نیست، در هیچ نبردی، فتحی.
دوستداشتن خوب است، عشق، امّا، عالیست.
Pouria Pourakbari
تنها کسانی که میجنگند و به زندان میافتند و بازجویی میشوند، ممکن است از پاسخهایی که دادهاند ناراضی باشند. آنها که نمیجنگند، بازجویی هم نمیشوند، و آنها که بازجویی نمیشوند، بدیهیست که پاسخهای بَد هم نمیدهند تا از دادنِ چنان پاسخهایی دلگیر و شرمنده باشند. دردِ نرسیدن به قُلّه از آنِ کسانیست که اهل صعودند.
•° زهــــرا °•
تو بهترین شعرت را خواهیساخت، بهترین پَردهٔ نقّاشیات را، بهترین پیکرهات، بهترین آهنگت، بهترین داستانت، بهترین بنایت را؛ و چون ساختی و خلاص شدی، خواهیدید که نساختهیی، و خواهیساخت. تو بزرگترین قدمت را در راه نجاتِ یک ملّت سراپادرد برخواهیداشت، و آنگاه خواهیدید که برنداشتهیی و برخواهیداشت، و باز، و باز.
Shaker
آلنی میگوید: هرکدام از ما که در طول زندگیمان، فقط یک بچّه را از مرگ حتمی نجات بدهیم، تمامِ دین خود را به زمین و آسمان دادهییم
درّین
قَرَهچای، باز هم میغُرّد، باز هم طغیان میکند، مارال!
ما، باز هم در دو سوی رودخانه میمانیم و همدیگر را ندا میدهیم، مارال!
هنوز تا خیمهٔ دلدارم، با اسب زخمخورده، فرسخهاست، مارال!
عاشق تشنه، باز تشنه میمانَد، تشنه میرانَد، تشنه میخواند، مارال!
درّین
جوان، اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند.
پیر، خطا نمیکند و دنیا را به سوی بازماندن میکشاند.
درّین
این آلنی میتوانست یک چوپانِ خوب باشد؛ و من، همسر یک چوپانِ خوب باشم. باور کن!» و سر، بیشتر چرخاند: «مُلّا! من و آلنی میتوانستیم شاد، سلامت، پُرشور و بیخیال زندگی کنیم. میتوانستیم کلبهیی داشتهباشیم، تکّهزمینی، چاهِ آبی، بالشنرمی، اجاقروشنی، بچّههایی و سفرهٔ پرمهمانی.»
درّین
آلنی، در مرزِ یکی از آن لحظههای بزرگ بود؛ لحظههای «اراده_اندوه_حرکت» و باقی همه هیچ. نَفَسی بلند کشید همچون آهی دردمندانه، و آرام و بیدغدغه گفت: ما انتخاب کردهییم. ما با هم انتخاب کردهییم، و هر انتخاب خطیری در عصر ما مُجازاتی دارد، و چهبسا که در همهٔ اعصار داشتهاست و ما نمیدانیم.
درّین
دین را آنطور نَرم میکند که اِنگار مُتکّاییست از پَرِ سینهٔ کاکاییها. هر خستهیی دلش میخواهد سرش را، زمانی، به آن تکیه بدهد، و آرامشی احساس کند؛ و اگر بدهد و احساس کند، دیگر میلی به برداشتنِ سر نخواهدداشت.
درّین
در زمان ما، خنده ارزان نیست _خندهٔ از تَهِ دل.
تا بخواهی، پوزخند و زهرخند و ریشخند؛ امّا یک خندهٔ پاک، کاش میجُستی، قابش میکردی، و به دیوار اتاقت میکوبیدی…
درّین
_ آیلر، بیمار است.
آلّا، تا شد.
_ سخت؟
_سخت.
_ بدون امید.
_ از این بیمعنیتر سخنی نشنیدهام.
_ آلنی! ما برای آنکه زندگی کنیم و درست زندگی کنیم، مگر به چیزی بیش از قدری ایمان و امید احتیاج داریم؟
درّین
هر پزشکی که به بیمارش وعدهٔ مرگ بدهد، خودْ بیماریست که به طبیبی محتاج است. مرگ، در گُسترهٔ اقتدارِ طبیعت است نه طبیب؛ مگر آنکه طبیب، جانی هم باشد. از مرگ سخنگفتن، اصولاً، جزو تعهّدات و مسئولیتهای پزشکان نیست. بیقیدی و بیعاطفگیست که برخی از طبیبان را وامیدارد پا از محدودهٔ وظایف خود بیرون بگذارند و خود را خلاص کنند. به پزشک چه مربوط است که کسی، عاقبت، به دلیلی، میمیرد یا نمیمیرد، زود میمیرد یا دیر. طبیب، وظیفهاش، کارش، مسئولیتش، خدمت به دردمندان است و شفادادن ایشان نه موعودِ مرگ را مقرّرکردن و بخشی از وظایف عزرائیل را بر عهده گرفتن.
درّین
دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسیست. مردان، اِنگار که برای حضور در معرکهٔ سیاست به دنیا میآیند؛ امّا زنان، بر این میدان منّت میگذارند که پا در آن مینهند. هر جا زنی هست که بهخاطر عدالت میجنگد، آنجا عِطری پیچیدهاست شیرین و شورانگیز و بهشتی.
درّین
تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمیآید. کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز میداند که نباید عاشق بشود. تجربه، عشق را باطل میکند. بنابراین، تجربه، کلّ زندگی را باطل میکند. عشق، چیزیست یگانه و یکباره، امّا تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار. عاشقشدن، شرط اوّلش، بیتجربگیست _آلّا!
_ دانستنِ این مسأله، خودش، کلّی تجربه میخواهد.
_ درست است آلّا، درست است. کلّی تجربه باعث شده که من بدانم که شرط اوّل عشق، بیتجربگیست، و به علّت دانستنِ همین مسأله است که بار دیگر نمیتوانم عاشق بشوم؛ یعنی دانایی هم، خودش، ضدّعشق است. آن صورت گُلانداخته، از ندانستن است که گُل میاندازد و از نبودِ تجربه. حالا اگر بگویی دانستنِ این نکتهها هم تجربه میخواهد، معلوم میشود که تاجری نه عاشق؛ یعنی دنبال تجربهیی و دانایی.
درّین
برای آنکه بتوانی در خدمتِ این مردم باشی، در نخستین قدم، باید بتوانی با این مردم باشی؛ باید بتوانی سادگیشان، کمسوادیشان، بَدزبانیشان، بوی تَنشان، بوی دهانشان، بوی عرقشان، پینهٔ دستهایشان، و همهچیزشان را بخواهی؛ نه آنکه تحمّل کنی، بِ_خوا_هی؛
درّین
زمانی بود که مارال، با تلخهطعمِ غم به آلنیِ محبوب خویش میگفت: آلنی! دلم نمیسوزد؛ امّا آرزوی آن را دارد که تو، بیشتر از اینکه هستی، مالِ مارال بودی، کنار مارال بودی، و همکلامِ مارال. آلنی! دلم نمیسوزد؛ امّا راستش، سهم کوچکی از تو، سهم بسیار کوچکی از تو برای من ماندهاست…
درّین
زمانه، ذلیل را ذلیلتر میکند، افتاده را افتادهتر. باید سوار بود و محکم.
درّین
آلنی خندید _به یکی از هزار شیوهٔ خندیدن که میدانست.
درّین
حجم
۲۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان