جملة بابا راست است؛ اما درست نیست.
Yasi
دقیقاً وقتی فکر میکردم دیگر تمام است یکدفعه واقعاً تمام شد
Yasi
ـ این عطاری هم عجب آدمی نیست ... چه چیزایی میفرسته. نامرد نوشته بود این رو با صدای بلند گوش کن. نصفش صدا نداشت؛ تا صداش رو بلند کردم یهدفعه اینجوری شد.
Yasi
ـ چی میخوای نصفهشبی؟
ـ هیچی عزیز دلم.
مامان، وقتی خیالش راحت میشود بابا دنبال هیچی بوده، دیگر سؤالی نمیکند.
Yasi
میرود جلو تا با دقت بیشتری به عکسهای روی دیوار نگاه کند؛ مثل وقتی که توی عکسهای قدیمی تازه میفهمی زیپ شلوارت باز بوده یا مثلاً متوجه میشوی دختر مورد علاقهات توی عکس دستهجمعی داشته زیرچشمی به تو نگاه میکرده یا یک چیز عجیب دیگر.
Yasi
اما، حیف که همیشه کسی از تو خوشش میآید که تو از او خوشت نمیآید و تو هم از کسی خوشت میآید که انگار او از تو خوشش نمیآید.
Yasi
بابا درحالیکه پشت تریبون قرار گرفته با صدای خشدار و خسته «الو ... یک دو سه چهار ... آزمایش میکنیم» میگوید. صدایش لرزان و قیافهاش نگران است. با آرامش به او نگاه میکنم که یعنی «فقط کافیه خودت باشی!» اما، وقتی یادم میافتد قرار است برای فرار از استرس دفاع برای داورها جوک بگوید، قیافهای میگیرم که یعنی «فقط کافیه خودت نباشی!»
هانی
ـ آخه یه جوری رفتار کردهم که میترسم ناراحتی مامانت حتی بعد از مراسم سالگرد هم برطرف نشه. دیشب براش میوه پوست کندم؛ نخورد.
ـ خب، شاید میل نداشته!
ـ آدم اگه عاشقت باشه، اگه دوستت داشته باشه، حتی وقتی میل نداره، میخوره.
هانی
به گوشیام نگاه میکنم. دو تا پیام آمده؛ یکی از مامان یکی از خانم فرهمند. چون مادر عزیز است، اول پیام خانم فرهمند را میخوانم.
هانی